درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
لطفا اشتباه کنید!
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰

آره! ازدواج کردم! من! اون دختر سرتق! بالاخره ازدواج کردم توی سی سالگی! با چهار بار عاشقی با یک شکست عظیم! 

همه ی سال هایی که از ازدواج فرار می کردم و همه ی سالهایی که از قرار ها برمی گشتم خونه و میگفتم سرش بزرگه، دهنش کجه، بی پوله، زیادی پولداره، دستشو بعد غذا لیس زد، رانندگیش بد بود، و هزار و یک عیب دیگه هیچ وقت بهم کمک نمی کرد، نه وقتی حالم از کسی به هم می خورد طرفش می رفتم و نه وقتی عاشق میشدم می تونستم سمت کسی که دوستش دارم برم حتی وقتی طرف مقابل سالها بهم التماس می کرد! عجیب بود! دست به دعا برمیداشتم و از خدا کمک می خواستم! کمک کنه با یکی از همینا که بد غذا می خوره و لباسش کجه و موقع غذا خوردن دهنش صدا میده کنار بیام! ولی نمیشد دلم راضی نمیشد بالاخره از ترس نزدیک شدن به سی سالگی و با چشم های بسته و گوش های ناشنوا و باور کردن اینکه کسی عاشقم شده و شیه فیلماس بالاخره و شبیه چیزیه که همه میگن بله رو گفتم و نامزد کردم و اشتباه بود و کوتاه و مختصر رها شد و مثل ادمی که یک روز از خواب بلند میشه و میبینه دستش قطع شده! زجر کشیدم زجر کشیدم و زجر کشیدم .... بعدش ولی یاد گرفتم شاید یه کمی که چی مهمه چی مهم نیست اینکه موقع غذا خوردن صدا میده دهنش مهم نیست مهم اینه دروغ نگه! اینکه کله اش بزرگه مهم نیست مهم دلیل ازدواجش با توا! اینکه زیادی پولداره یا زیادی فقیر مهم نیست مهم اینه دلش صاف و ساده و پاک باشه مهم اینه  

دیر شده بود برای یاد گرفتن ولی مهم ترین چیزی که باید یاد می گرفتم این بود که به جای ترسیدن از چیزی باید خودت رو با اون ترس رو به رو کنی! و ازدواج کردم!

میدونید من به دخترم به پسرم یه چیزی رو حتما یاد میدم که از اشتباه نترسه که اشتباه کنه که تجربه کنه اون قدری که ادم از اشتباه کردن یاد می گیره جور دیگه اموزش نمیبینه

من اجازه میدم بدون عذاب وجدان دخترم و پسرم اشتباه کنن

دختر عزیزم ! پسر عزیزم لطفا اشتباه کنید این یک نصیحت است!


برچسب‌ها: زندگی من



عَشَقَ..
نویسنده: ریحانه - شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۹

هم دوست بود هم فامیل هم رفیق هم همراه روزهای تنهایی، پیام داد: ببخشید حلالم کن من پشت سرت حرف زدم!
من به شوخی گرفته ام میگویم: نگفته بخشیدم ولی محض کنجکاوی داستان چیست؟
اصرار میکنم تا قبول کند تا داستان حرف های پشت سرِ من را بگوید...
اولش میخندم بعد به فکر فرو میرم و بعد بغض میکنم و بعد آرام در انتهای شب بارانی اشک میریزم...
پیام میدهم: عیبی نداره... بخشیدم...

.


ولی دلم درد گرفته است... تیر می کشد 
باورم نمیشود من ؟ من چرا ؟ من را نمیشناسند ؟ نمیدانند من چه قدر به این اصول پایبندم؟ نمیدانند این سال ها ذره ذره آب شدم و صبر کردم ؟
صبر کردم و به کسی حتی نگاه هم نکردم ؟
آن وقت پشت سر من بگویند فلانی حتما دوست پسر دارد که این همه خواستگارهایش را رد میکند ؟
من ؟ دوست پسر؟
اشک میریزم و فکر میکنم باید بی خیال این ادم ها و این دنیا شد

.


به روزها و سال هایی که صبر کردم فکر میکنم به تنهایی هایی که گذشت به اشک هایی که ریختم به شکست هایی که خوردم به روزهایی که دست روی زانوهایم گذاشتم و دوباره بلند شدم 
ارمغانش شده است این حرف ها...

.


لب میگزم، کتاب "من او" را از کتابخانه می آورم فصل "یازده او"  را میخوانم و زیر لب تکرار میکنم "من عَشَقَ فَعَفَّ ثمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا".... ماتَ ماتَ شهیدا ....

.

.

 




تا دردِ نبودنت نباشد!
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹

دیروز اخرین قطره ی عطری که هدیه داده بودی رو هم زدم
و تمام شد
روزهایی بود که ته کمد این عطر را نگه میداشتم تا مگر بوی اش مدهوشم نکند و یاد تو نیفتم و بعد از آن هم بعد از دوسال بالاخره با اشک و گریه و هق هق از ته کمد آوردمش و جمله ات را دوباره خواندم و یادم افتاد که من همیشه ادم هایی را که دوست داشتم از ترس اینکه من را روزی رها میکنند رها کرده ام و چسبیده ام به ادم هایی که دوستشان ندارم ولی آن ها مرا دوست دارند و فکر میکنم حالا این ترکیبی است که از دست اش نمیدهم و اگر از دست بدهم هم دردی ندارد ! از دست دادن ادمی که دوستش ندارم که درد ندارد!
عطر را از ته کمد آوردم، اشک هایم را پاک کردم و گفتم شاید برگردی... شاید بوی عطری که هدیه دادی در شهر پخش بشود و مدهوش بشوی و برگردی
برنگشتی
امروز این اخرین نشانه هم از تو تمام شد و فقط ماند آن دو خطی که برایم نوشتی و تا کی نمیدانم اما هروقت اسمان را نگاه کنم یاد تو می افتم هر آسمانی  هر بلندی ای و هر ارامشی و هر عطر شنلی من را یاد تو می اندازد و آخ چه کنم که بوی شنل بوی محبوبم شده است و تا سال ها میخواهم که همین عطر را بزنم و با یاد تو مدهوش بشوم مست بشوم و یادم بیاید من ادم هایی را که دوست دارم از دست می دهم....

 

................................................

چیزهای کوچک: کاش میشد ..... کاش میشد بخوانم...




کاش من، تو بودم!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹

هیجده ساله بودم تازه کنکور داده بودم رتبه ام خوب شده بود آن قدر که از بهترین رشته را می توانستم انتخاب کنم تا اخر! روزها فکر می کردم و به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم... دوست دارم چه کاره بشوم؟ کدام رشته کمی حس ام را قلقلک می دهد؟ کدام افق روشن تری دارد ؟ اول کدام دانشگاه را بزنم؟ شریف؟ تهران؟ امیرکبیر؟ من همه را قبول میشدم.... بدترین رشته، بهترین رشته، بدترین دانشگاه، بهترین دانشگاه! سردرگمی آزارم میداد اخرین لحظه بیخود ترین کار ممکن را کردم به دوست صمیمی ام زنگ زدم که رتبه اش شبیه من شده بود و گفتم هرچه می نویسی بگو منم می نویسم! انتخاب اول، انتخاب دوم، انتخاب آخر بگو چی دوست داری؟ من هیچی دوست ندارم ولی دلم هم نمیخواد تنها برم دانشگاه! لااقل این هیچی دوست نداشتن را با تو شریک بشوم، لااقل دوستم در دانشگاه باشد! انتخاب هایش را گفت.... نوشتم.... همه ی انتخاب هایش را کپی کردم! نتایج امد ... من انتخاب اول را قبول شده بودم، "میم" ولی انتخاب سوم قبول شد!  یخ شدم، آب سرد ریخته بودند روی سرم، حالا شده بود یک دانشگاه وسط شهر و رشته ای که اصلا نمی دانستم چیست و دوستی که با من قبول نشده بود!

سال ها مثل قرص، مثل یک مریضی، مثل یک اجبار سر کردم، عصرها در راه خانه گریه می کردم! دوستم ولی خوشحال بود کم و بیش ازش خبر داشتم ولی من بیچاره بودم، بیچاره و نالانی که ادم ها به من غبطه می خوردند ادم ها با اسم دانشگاه من پز می دادند و من فرار می کردم که نگویم کجا درس می خونم که غبطه را در چشم هایشان نبینم و به خودم لعنت نفرستم که خجالت بکش این ها ارزوی دانشگاه و رشته ای دارند که تو درس می خوانی !

سال ها گذشت یک بار در جواب دوستی که غم هایش را پیش من اورده بود، به خاطر اجباری که رتبه اش به او میداد به خاطر اینکه رتبه اش وادارش می کرد چیزی را بخواند که دوست ندارد و ارزویش طبق معمول من بودم و رشته ام و دانشگاهی که دوستش نداشتم، بهش گفتم کاش من ، تو بودم! ادمی که مجبور میشد به خاطر رتبه اش چیزی را انتخاب کند که دوستش ندارد کاش مجبور بودم که جایی باشم که دوستش ندارم، ان وقت هر وقت بهش فکر می کنم می گویم مجبور شدم رتبه ام خوب نبود!

اما من را کسی مجبور نکرد من بودم و هزار انتخاب، هزار انتخاب خوب و بد که همین کار را سخت تر کرد و حالا هرروز به خودم می گویم من مجبور نبودم می توانستم جای دیگری باشم دانشگاهی دیگر درسی دیگر! کاش من، تو بودم !

.

.

.

بیست ساله بودم خواستگار زیاد داشتم می امدند و می رفتند شده بود انتخاب رشته ای که هزار انتخاب بود هزار انتخابی که هیچکدامشان را دوست نداشتم هزار انتخابی که در یک چیز با هم مشترک بودند برای من نبودند ! مست بودند، مست قدرت...

بیست ساله بودم در حیاط دانشگاهی نشسته بودم که دوستش نداشتم، همکلاسی ام گریه می کرد و می گفت خوش به حالت این همه خواستگار داری!

کسی را دوست داشت، نگاهش کردم و گفتم کاش همه ی این هزار هزار انتخاب را می دادم و کسی را می یافتم که دوستم داشت که دوستش داشتم ...

 دو سال بعدش ازدواج کرد و همان یک نفر همه ی زندگی اش شد و من هزار هزار ادم هنوز دورم هستند که هیچ کدام همه ی زندگی من نیستند، که مست اند..

کاش مجبور میشدم ،کاش یکی بود، ولی همه بود، همه ی زندگی ام بود، من را میدید، صدایم را میشنید....

 

..........................................................................................................................................................


برچسب‌ها: زندگی من



آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

 

نویسنده: ریحانه - پنجشنبه 20 شهریور1393

میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم ولبخند من باشد

چشم هایش را باز و بسته کرد

پرده را کشیدم فکر کردم نور چشمانش را اذیت می کند

پرسیدم :" میینی؟"

گفت : "خستم"

بلند تر پرسیدم : "مبینی؟!"

گفت :"میشه یه قولی بهم بدی؟"

برای زودتر به جواب  رسیدنم گفتم:" چه قولی؟"

گفت:" این آخرین بار باشه .....

می خواهم با واقعیت ندیدنت کنار بیایم , تا زندگی با آرزوی یک بار دیدنت!"

دستمال سفید را روی چشمش گذاشتم

.

.میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم و لبخند روی لب هایم!

 

....................................................................................................................

پ.ن: از داستان هایی که گاهی یک دفعه سر و کله اش تو ذهن من پیدا می شود !

 

چیزهای کوچک :

کسی مرا از خواب بیدار نکند ....

 

 

....................................................................................................................

بعدا نوشت: هنوزم دلم می خواهد کسی من رو از خواب بیدار نکنه در روزهای بارونی و غمگین پاییز


 


برچسب‌ها: داستانک



من پر از نشانه ام ...
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹

تو مرا یک روز پیدا میکنی من پر از نشانه ام ، زخم بالای پلکم یا آن زخم بالای ابرو چپم .. من پر از نشانه ام ... جای ۵ تا بخیه ی روی چانه ام یا خط موازی زخم کنارش
حتی زخم های روی دست هایم و بد تر از همه جای زخم کنار انگشت حلقه ی دست چپم که به یادگار ماند .... انگشتی که فرصت نشد حتی سنگینی حلقه ای که خریدیم را حس کند
همه ی این ها زخم روزی است که من گفتم برویم بیرون تا بگویم جواب هیچ مشاوره ای دیگر مهم نیست و جواب من "بله" است اما فرصت نشد این زخم ها نشانه ی آن روز است
و آخ از زخم های قلبم ... آخ از زخم های قلبی که تا آستانه ی سی سالگی به کسی نگفته بود " دوستت دارم" و حالا این دوستت دارمی که در تاریکی خیابان مطهری زیر باران گفته شد ماند و شد زخم...
من پر از نشانه ام یک روز پیدایم میکنی ...و زخم های تازه ام کهنه شده اند بعید است جایشان رفته باشد ...بعید است... زخم ها کهنه می شوند و بهشان عادت میکنیم اما نمی روند یک جایی یک اثری از خود باقی می گذارند ... کنار پلک، روی گونه، روی انگشتان دست یا حتی روی قلب آدم ها...




.
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹

 

دروغ چرا دوست داشتم این داستانِ از بین رفتن قسمتی از حافظه در بیماری کرونا صحت داشته باشد تا فردا صبح که رفتم شرکت دیگر درگیر تمیزی و شستن دست ها نباشم و منتظر باشم با کرونا گرفتن رها بشوم از خاطرات ۶ ماه گذشته و دوباره متولد بشوم ..اما ته ته اش راستش را بگویم می ترسم .. می ترسم که فراموشی بگیرم و یادم برود که چه طور می توان خام محبت شد و چه طور می تواند محبت فقط وسیله ای باشد تا شخص محبت کننده به خواسته اش برسد ...فکر می کنید خواسته ی یک شخصی که محبت می کند چیست ؟ زیاد دنبالش نگردید جواب ساده است ..خواسته ی شخص محبت کننده می تواند فقط محبت باشد  محبت زیاد و بی حد آن قدر که کور بشود و کر بشود نه از اینکه کسی را دوست دارد که او کسی را دوست ندارد جز خودش پس چیزی جز خودش، نه می بیند نه میشنود و نه دوست داشتنی در کار است ... میزم را دوباره ضدعفونی میکنم .... راستش را بخواهید دلم نمی خواهد فراموش کنم ....دلم نمی خواهد ....

 

 

 


برچسب‌ها: زندگی من



کاش آن یکِ لعنتی کنار هشت بودم !
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۷

تو چند بار صفحه ی اینستای منو باز میکنی به اندازه ای که من باز میکنم ؟ تو چند بار دلت خواسته اون کادر مستطیلی آبی رو سفید کنی و ریکویست بدی، به اندازه ی من ؟ نه ... به اندازه ی من نبوده چون من حتی یه بار اون کادر آبی لعنتی رو سفید کردم و ریکویست دادم .....صد و هشتاد نفر فالورت شد صد و هشتاد و یک و من آن یکِ لعنتی کنار هشت نبودم ...من نبودم ... ولی من بازهم دوباره صفحه ات را هزاربار باز میکنم و نگاه میکنم و دلم می خواهد جای آن ریکویستی که پس گرفتم دوباره مستطیل آبی را سفید کنم ...من هنوز روزی هزار بار به خودم میگم شاید کسی صفحه اش را این اکتیو کرده و برگشته و تو در آن دو روز ریکویست من را ندیدی ...من روزی هزار بار به خودم دلداری میدهم که حتی اگر دیدی و تایید نکردی چون دلخور بودی ..حق داری دلخور باشی .. من همه ی پل ها را خراب کردم لحظه های اخر ....حق داری ... من ...روزی هزار بار به خودم دلداری میدهم ...این رابطه ی مجهول و عجیب و غریب این رابطه هایی که با کادر ابی و سفید معنی میگیرد ... کاش صد سال پیش بود شله زرد هم میزدم از صبح زود و دعا می خواندم فوت میکردم بعد می آوردم دم خانه یتان ..کاش چادر گل گلی ام را سر میکردم توی ظرف گل سرخ شله زرد میریختم می آمدم آن سر شهر میگفتم نذری است ..کاش صدسال پیش بود ..کاش ریکویستم را قبول میکردی .. کاش شله زرد میپختم ...کاش آن یک لعنتی کنار هشت من بودم ...کاش نگفته بودم" نه "...کاش نگفته بودی "باشه" ...کاش حرف میزدم ...کاش حرف میزدی ....کاش همان قدر که دوستت داشتم ..همان قدر ازت نمیترسیدم ... نمیترسیدم از دستت بدم ...کاش حرف میزدم ..کاش حرف میزدم...کاش نمیترسیدم ...کاش نمی ترسیدی ...

 




من واقعا شما را نمیفهمم ...
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷

یک بار نوشتم من مردها رو درک نمیکنم دوست داشتنشان را نمیفهمم
امروز باید بی انصافی نکنم و از دوستی بنویسم که ۵ ماه قبل نشست کنار دستم و به من گفت "من فلانی را واقعا دوستش دارم !" این حرف را زد و با یک فلانی دیگر فردایش رفت سر قرار
۴ ماه بعد با همان فلانی دیگر نشست سر سفره ی عقد ! و من ؟ من هنوز طنین" من واقعا دوستش دارم" ۵ ماه پیشش را در گوشم میشنوم
کاش با همان غلظت و احساس به پسر اول نگفته باشد کاش واقعا را الکی تر و سرسری تر گفته باشد
کاش یاد بگیریم" واقعا "حرف تاکید است 
یاد بگیریم یک دوست داشتن خالی و بی تاکید هم زندگی ها را به هم میریزد چه برسد به با تاکیدش!
و بی انصافی نکنم و بگویم من تمام این دختر ها و پسرهایی که دوست داشتن را بی اعتبار کردن درک نمیکنم نمیفهمم با تاکید نمی فهمم!

 

من واقعا شما را نمیفهمم ...




تو را تا ابد دوست نخواهم‌ داشت!
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
من دختری بودم که سوار یکی از گران ترین ماشین های شهر شده بود و یک سبد گل رز بزرگ بهش هدیه داده بودند و دایم تمجید  و ستایش میشد توسط مردی که که کنارش نشسته بود
و فکر میکرد آیا این طبیعی است که دلش غنج نرود و دلش نخواهد سوار ماشین این چنینی بشود و دلش وسط تمام این خوشی ها گرفته باشد و میترسد جواب سوال بعدی را که بدهد بغضش بترکد و اشک هایش سرازیر ! 


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست



از تمام دوست داشتن ها میرسم به ...
نویسنده: ریحانه - جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
دوست دارم چیزی بنویسم
مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و پاک میکنم دوست دارم حرفی بزنم اما دهانم را باز میکنم و صدایی بیرون نمی آید دوست دارم دستم را دراز کنم و گوشه ی لباست را بگیرم بگویم صبر کن برگرد داری اشتباه میروی اما مفصل های دستم یاری نمیکنند خشک شده اند انگار

.
از تمام دوست داشتن ها میرسم به اینکه بگویم ببین برو به درک اما دلم برایت میسوزد این طرفی نه ! این طرفی بروی دلت میشکند این طرفی بروی میشوی یکی از آدم های همیشه منتظر این طرفی به درک نرو لااقل !

.
از تمام دوست داشتن ها میرسم به تنفر میخواهم یک بار دیگه ببینمت داد بزنم سرت، این بار نه از سر اتفاق ، جدی جدی وقتی لیوان چای را گرفتی دستت آب جوش را بریزم روی دستت مگر از این خواب بیدار بشوی

.
از تمام دوست داشتن ها میرسم به بی تفاوتی به نگاه کردنت با آرامش، وقتی داری با سر می افتی ته دره ی ناکجا آباد

.
از تمام دوست داشتن ها میرسم به هیچی به پوچی


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست



کاش نگفته می فهمیدی دوستت دارم !
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
قبل نوشت : خطر اسپویل شدن داستان فیلم 

کنار همه ی فیلم های رنکینگ بالای دنیا "my mister" هم ببینید هنوز تموم نشده که رتبه ی فیلم مشخص باشه  اما برای من بالاس به خاطر همه ی حس های دیده نشده ی دنیا که توی فیلم دیده میشه 

من ادم جو گیری ام زیااد و هیچ چیزی به اندازه ی جو یه فیلم روم تاثیر نمیذاره میتونم دنیامو به خاطر جو یه فیلم بریزم به هم
مای مستر و ببینید به خاطر حس های تعریف نشده ی خنده دار زندگی ما ادم ها
مای میستر و ببینید اگه یه روزی عاشق شدین و دهنتونو باز کردید و هیچ صدایی از ته حلقتون بیرون نیومده اگه عاشق شدید و دلتون خواسته صدای نفس هاش، صدای قدم برداشتن هاش، صدای خندیدنش و گریه اش بشه موزیک گوشیتون

با صدای نفس هاش بفهمید امروز اون قدر ناراحته که رفته دم پل خودشو بندازه پایین برید کمکش کنید
صداشو بشنوید اگه روش نمیشه به شما بگه، اگه به کافه دار گفت اون دختر خوشگله که می اومد اینجا کجاست؟ و شما بشنوید و کل شهرو بدوید که در کافه رو باز کنید بگید اتفاقی اومدم!
که اتفاقی بودن دیگه معنا نداشته باشه تو زندگیتون، که هر لحظه بشنویدش
مای میستر و ببینید اگه یه روز دوست داشتید صدای ته قلب اش رو بشنوید وقتی پیامک شما رو خونده همونی که اروم زیر لب زمزمه میکنه نه اونی که میفرسته !
این سریال و ببینید و مثل ساعت برنارد یک عمر حسرت نداشتن برنامه ی هک رو بکنید که میتونستید روی گوشیش نصب کنید و با صدای نفس هاش به خواب برید....

 

 

تا قسمت چهاردهم دیدم هنوز دو قسمت اخرش پخش نشده ولی من الان مینویسم  قبل از اینکه داستان شبیه چیزی که میخام تموم نشه
الان میگم بببینید که اگر داستان بد تموم شد نگم فیلم خوبی بود ولی اخرش خراب شد !
الان میگم ببینید که هنوز جو فیلم من رو گرفته
الان که میگم کاش گوشی اش رو میتونستم هک کنم هرروز بشنومش و یک روز که فهمید من همه ی این مدت میشنیدمش گوشی رو بگیره دستش و بگه باهام تماس بگیر !
حالا که دیگه حرف نگفته نمونده بهم زنگ بزن بزار من هم بشنومت


مای میستر رو ببینید و به هیچ کدوم از حرف هایی که از فیلم های آبکی کره ای شنیدید گوش ندید
این یکی بدجور بلد بود چه طور حرف های نگفته و حس های نشنیده ی آدم ها رو بگه
و حسرت همه ی عاشق های دنیا که "کاش میفهمیدی ته دلم چیه کاش نگفته میفهمیدی دوستت دارم !"

 


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست, پیشنهاد



هرروز نگاهت میکنم !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶
لام نوشته بود عکس همسرش را قبل از ازدواج در گوشی اش سیو کرده . عکسی دسته جمعی که اگر کسی دید نفهمد او برای چه این عکس را نگه داشته !
هرروز نگاهش میکرده و دلش غنج میرفته و روزها رو میگذرانده
من هم دیروز از آن سایت کذایی یک عکس دسته جمعی از تو را پیدا کردم و سیو کردم و هرروز نگاه میکنم ! نه که دلم غنج برود .. نه ... نگاه میکنم و هرروز از خودم میپرسم امروز چی ؟ امروز هم دوستش نداری ؟ امروز هم دلت نمیخواهد شوهرت بشود ؟ امروز چی ؟ و آخرش تمام این روزهای چهار سال گذشته را میشمارم و میگویم آخر تو کی خسته میشوی ؟


برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



همسر سیمین(آرشیو گم شده 9)
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۶
 

نویسنده: ریحانه - دوشنبه 26 خرداد1393

همشهری داستان میخوانم

نامه های سیمین به جلال و نامه های جلال به سیمین

سیمین می،گوید که او را همین بس که همسرش نویسنده اس حتی اگر در زندگی اش موفق نباشد کتابی که دوست دارد را ترجمه نکند  ، فلان کتاب را ننویسد و حتی اگر مدرکش را نگرفته و برگردد

حق با سیمین است ادم باید همسرش نویسنده باشد از ان سبیل های ادیبانه داشته باشد کمی موهایش بلند و پریشان باشد که وقتی دستت را لای موهایش میگذاری و بو میکنی بوى کتاب بدهد 

نگاهش کتابی باشد ، عشقش نوشتنی ، حرف زدن اش ادیبانه 

شب ها تا دیر وقت زیر نور کم باید کتاب بخواند و بنویسد و تو صبح باید نوشته هایش را بخوانی 

سیمین راست میگوید وسط این نرسیدن ها و موفقیت های کسب نکرده همین بس که همسر ادم نویسنده باشد بوی کتاب بدهد 

.....................................................................................................................

چيزهاى کوچک: 

با آدم ها رويا نساز

روياها فقط بلدند رويا باشند

.

....................................................................................................................

بعدا نوشت :

باید یک نیروی ماورایی در دنیا باشد که درست وقتی سراغ پست های حذف شده ی وبلاگ می روم که با حال و هوای امروزم حتی با تاریخ امروزم بخواند !

دو روز پیش نشسته بودم پرتره ی سیمین را می کشیدم و فقط یادم می آمدم روزی از حال خوش اش نوشتم و گفتم خوش به حال سیمین ! 

زیر لب خوش به حال سیمین می گفتم و خطوط زیر چشم اش را می کشیدم ، خوش به حال سیمین می گفتم و تاب شال اش را روی شانه اش می کشیدم ، خوش به حال سیمین می گفتم و ...


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست



انگار منم ...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۵
"رو ماشینت برف نشسته" ... کسی نمیداند اما این عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود برای من بعد از سال ها،
هی بروم . بیایم و جمله را در سرم بچرخانم ...رو ماشینت برف نشسته ... کسی چه میداند این جمله برای من یعنی چی
این بعنی تو که رد میشدی نگاهت به ماشین من افتاده و برف رویش و یاد من افتادی آن قدر که همه ی این ها دست به دست هم بدهند و بشوند یک پیام کوتاه " روی ماشینت برف نشسته !" بشود سر صحبت را باز کردن بشود حواسم بهت هست میدونی ؟
باید بروم در کوچه قدم بزنم رد پایت را پیدا کنم و درست همان جا قدم بگذرم و ببینم از آن زاویه ماشین ام چگونه است . برف روی ماشین را ببینم و انگار که این من باشم که گوشه ی کوچه کز کرده سردش است و برف روی چادر سیاهش نشسته
.
 زیر برف ایستاده ام دستهایم را جلوی دهانم گرفتم، ها میکنم و دانه های برف  آرام روی سر چادر مشکی ام میبارند و سر میخورند و آب میشوند 
.
انگار این منم که هنوز گوشه ی کوچه در سرما کز کرده که شاید رد بشوی . یادت بیفتم و بشود پیام کوتاه" رویت برف نشسته" ! 


برچسب‌ها: چادرمشکی, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



چای سبز
نویسنده: ریحانه - شنبه ۴ دی ۱۳۹۵
بار سوم بود که می رفتیم بیرون . اون آب پرتقال سفارش میداد من چای ، اون آب هویچ بستنی من چای اون قهوه من چای.
و توی جواب سوالش که "چای خیلی دوست داری ؟ "میگفتم "نه زیاد دوست ندارم ! "
بار آخر اصرار کرد که" لااقل یه نوع چای دیگه بخور مثلا مراکشی ،هندی، یه چیز دیگه "
موقعی که سفارشو اوردن بازهم تعجب کرد گفت "فکر کردم چای مراکشی سفارش دادی !" گفتم" از ریسک کردن میترسم نمیدونم چه مزه ان ، اما چای سیاه رو قبلا امتحان کردم "
.

نمیدونم بار چندمه که بدون اون میرم کافه ، چای مراکشی خوشمزه نیست فقط نعناست، چای هندی ولی خوشمزه اس ، ترشی چای آلبالو دلمو میزنه ، عاشق بوی چای دارچین ام ، نمیدونم چند تا چای دیگه هم هست که هنوز امتحان نکردم یا حتی چند تا کافه ی دیگه توی خیابون ولیعصر بین فاصله ی ونک تا تجریش ! شاید اتفاقی دیدمت توی یکی از این کافه ها وقتی دارم تلخی چای سبز و مزه مزه میکنم . لازم نیست چیزی بگم تو از لیوان چای سبز توی دستم زود میفهمی که من چه قدر عوض شده ام که حاضرم تنها بیام به یه کافه ی جدید و چیزی رو امتحان کنم که قبلا مزه اشو نچشیدم !


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست



مردها دلشان می خواهد فلفل دلمه ای را شبیه گل کنی !
نویسنده: ریحانه - شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
تقریبا اکثر مردها از دختر کتاب خوانی که دوست دارد نویسنده شود بدشان می آید ، و الویت اول زندگی شان مثلا تزیین کردن غذاست و دلشان می خواهد کنار بیف استراگانوفشان فلفل دلمه ای را شبیه گل کنی ! برای همین بود که ازدواج نکردم چون تازه مقاله ی تزیین و جنایت آدولف لس را خوانده بودم و حالم از فلفل دلمه ای بی نوا کنار بشقاب رستوران به هم می خورد که عاقبت اش حتی خوردن هم نبود و بهای دلربایی کردنش گوشه ی بشقاب سفید رستوران فقط سطل آشغال بود !


برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



این دیر رسیدن فریاد دارد ....
نویسنده: ریحانه - شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
همیشه فکر می کنم چرا  آدم هایی که ازدواج کردن دایم از عشقشان می نویسند و دایم  عکس های یهویی با همسرشان می گذارند   ! و هی عکس رستوران های مختلف کافه های رنگا وارنگ و چایی های اخر بعد از ظهر برای همسری !
همین اواخرم درگیر صفحه ی یکی از دوستان مجازی اینستاگرامی ام  شده بودم ،   روزهای  دختری که به نظر میرسید حدودا همسن من باشد و از روز عقدش تا الان من هرروز عکس های دو نفره و تک نفره شان را  وسط خوشگذرونی و پارک ها و سفرهای مختلف لایک کردم و با خودم میگفتم اخر اتفاق دیگری در زندگی اش در 4 ماه گذشته نیفتاده ؟! مثلا کتاب جدیدی نخوانده معرفی کند، نشده یک صبح تنها باشد عکس از منظره ی پشت پنجره بگذارد و  لیوان چایی اش و فقط بگوید صبح بخیر، نگوید بعد از راهی کردن همسری به سرکار !!
نشده است در چهار ماه گذشته یک روز خودش باشد و خودش ! نشده ؟
اما دیروز وقتی رسیدم به عکسی که نوشته بود امسال تولد سی و یک سالگی ام را با تو جشن میگیرم و امسال متفاوت ترین تولد من است
دیدم حق دارد ، حق دارد فریاد بزند،  پیدا کردن عشق در سی و یک سالگی فریاد دارد. سی و یک سالگی برای نسل قبلی من یعنی دو یا سه تا بچه و رسیدن زندگی به مرحله ی جدید و نسل الان دور و بر من تازه سی و یک سالگی اولین تولدش را با همسرش جشن میگیرد ... و این همه فریاد در اینستاگرام، در وبلاگ ها، در عکس های پروفایل های دونفره، برای همین است برای این دیر رسیدن ... این دیر رسیدن فریاد دارد....

 

...................................................................................................................................

چیزهای کوچک :

مفتی عقل در این مساله لایعقل بود ...

"حافظ "


برچسب‌ها: ما آدم ها, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



کدام روز است که از خواب بلند میشوی و دیگر مرا پیدا نمیکنی ؟
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
خیلی از زن ها هستن که دوست دارن زن خانه باشند، به خودشان برسند ، غذاهای جدید یاد بگیرند ، موهایشان را راه به راه رنگ کنند ، و گاهی با اهنگ های تلویزیون وسط هال قر بدهند ! 
من آیا یکی از آن ها بودم ؟ یکی از از آن زن های خانه دار با موهای مش و دامن های چین دار ؟
.
.
من دلم نمی خواست یکی از زن های اداره چی باشم و صبح ها خسته با گودی زیر چشم های پف کرده ام ، مانتوی اداری سورمه ایم را بپوشم با آن مقنعه ی سیاه و یه لقمه نون پنیر در دست دوان دوان بروم بیرون ، دلم نمیخواست عصر که برمیگردم مانتو و مقنعه را پرت کنم روی مبل و کوکو سبزی همیشگی را که از همه راحت تر است درست کنم دلم نمیخواست موهایم بعد از زنگ های متمادی و یکنواخت وز شده باشد و یا یک کش محکم ببندم پشت سرم و لم بدهم روی مبل تا کوکو سبزی خودش را بگیرد ! 
.
.
من دلم می خواهد صبح ها بلند که میشوم تک تک پرده های خانه را بکشم به گلدان ها اب بدهم وقتی قوری را گذاشتم  روی گاز که جوش بیاید، بعد سفره ی صبحانه را بچینم و طبق معمول صبحانه نخورم ولی از دیدن صبحانه خوردن بقیه با ولع کیف کنم !
دلم می خواهد همه که رفتن بشینم کنار همان سکوی زیر پنجره که خودم طراحی اش کردم کتاب بخوانم ، عصرها شاید نقاشی بکشم و اخر شب ها بازم کتاب و فیلم هایی که داستانش ، داستان زن های خانه داری است که دچار روزمرگی شدند ! 
دلم می خواهد بلد باشم چه طور ته چینی درست کنم که بوی بد مرغ و تخم مرغ ندهد و کیک های اسفنجی دم غروبم ترد و خوش مزه باشند 
دلم می خواهد برای تک تک همسایه ها آش نذری بپزم و هر روز پای درد و دل یک کدامشان بشینم و هروقت میروم تره بار برای پیرزن همسایه ی پایینی هم گوجه و خیار بخرم 
.
.
دلم همه ی این ها را می خواهد ، اما بهشان که فکر میکنم می گویم تا کی ادامه پیدا میکند و کدام روز است که صبح که بلند میشوم حالم از تمام روزمرگی ها به هم خورده است و می گویم هفت سال درس خواندم که بشوم زن مهربان خانه داری که بلد است کاپ کیک های فنجانی خوبی درست کند ؟! کدام روز است که روزمرگی به جانم بیافتد و حوصله ای که قرار بود با کار کردن از دست ندهم با در خانه ماندن از دست میدهم !
کدام روز است که حالم از دنیا به هم می خورد و تو از خواب بلند میشوی و میبینی میز صبحانه ای در کار نیست ، پرده ها کشیده نشدند و بوی نم خاک گلدان ها پخش نشده 
کدام روز است که از خواب بلند میشوی و دیگر در آن خانه ی یک وجبی مرا پیدا نمیکنی ؟ همان که بلد بود پا به پایت به تمام شوخی های بی مزه ی دنیا بخندد .....
 
.............................................................................................................................
 
چیزهای کوچک :
باید فکر کنم ، آن قدر زیاد 
که دلم دیگر بهانه نگیرد .....

برچسب‌ها: ما آدم ها, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



عشقی که نبود !
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
چیستا شجاعانه داستان عشقش را نوشت و اخرش گفت برای این که نسل بعد من این اشتباه را نکند اشتباه من را
چیستا شجاع بود و من با داستانش پیش رفتم و گفتم اگر من جای او بودم چه ؟ من شجاع نخواهم بود اما اگر مثل چیستا بودم اخرش اشتباه میشد ؟ اخرش عشق چه میشد ؟
عشق چه کلمه ی غریبیست که من در آستانه ی بیست و شش سالگی با خودم میگویم با عشق چه کردم ؟ داستان من شبیه چیستا نیست چون شجاعتم شبیه چیستا نبود چون دلم شبیه چیستا نبود
داستان عشق چیستا را هر آدمی که او را بشناسد میداند و داستان عشق من را نزدیک ترین کسانم هم نمیدانند !
چیستا شجاع بود و یک رنگ و من هی پنهان شدم  و هی پنهان شدم و روزها گذشت و عاشق نشدم ! من اصلا عاشق نشدم ! داستان عشق من این بود ! چیستا عاشق بود، عاشق شد که شجاع شد که قلمش قوی تر شد داستان هایش به دل نشست من اما از روزی که عاشق نشدم همه برایم نوشتند چرا عوض شدی ؟ چرا نوشته هایت خواندن ندارد ؟ چرا به دلم نمی نشیند ؟
چیستا عاشق شد و از عشق نوشت و ادم ها مجذوب صمیمیت نوشته اش شدند
من عاشق نشدم و از عاشق نشدنم نوشتم و ادم ها فرار کردند ... از شنیدن عشقی که نبود
عشقی که نبود ؟ تقصیر از عشق نبود تقصیر از تفسیر من بود از داستان هایی که پیش از این  نخوانده بودم و عشق را بلد نبودم
داستان استاد کلیشه ها یادتان هست ؟ حرف قشنگی میزد ،... میگفت عشق از انجا در دل های بچه های این سرزمین مرد که تنها داستانی که از مجنون گفتن داستان به حج رفتنش بود !! کتاب های مدرسه پر بود از عشق های الهی ، اما یادشان رفته بود قبل از عشق های الهی باید اول عشق را بشناسیم ببینیم درک کنیم و حتی دست هایش را بگیریم !
من شجاع نبودم که صفحه ی اینستاگرامم پر شد از داستان های چند خطی عشقی که نمیدانم بود یا نه .. داستان هایی که سرو ته اش را ناشیانه میزدم که مبادا لو برود ! مبادا عشقی که اصلا نمیدانم بود یا نه را لو بدهد و بد نامی اش بماند ! بله بدنامی عشق !
به من یاد دادند عشق بد نام است و من از آن فرار کردم روزها و سالها
شاید یک روز شجاع بشوم چیستا بشوم داستان عشق عجیبی را بنویسم که دختران نسل بعد من بخوانند و با من تمام چیزی که بود را حس کنند و بعد بنویسند اصلا عشق بود یا نه ؟
 
....................................................................................................
پ.ن : 
داستان عشق چیستا یثربی را بخوانید ، داستان پستچی و عشق اش به حاج علی 
 
 

برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



موضوعات وبلاگ
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
ما آدم ها داستان همه ی ماست ! داستان تک تک ما وسط این شهرها و روستاهای دنیا ، داستان ما بین خودمان ! یک جورایی حرف های خودمانی ماست بین خودمان !

 

چادرمشکی که نیاز به توضیح ندارد همان خاطرات همیشگی من ، همان اتفاقات و خاطرات من است با چادر مشکی ، همان چیزهایی است که بر من می گذرد با چادر !

چادر مشکی دغدغه ی اول این وبلاگ  است ، پله های اول این وبلاگ بود

 

داستانک از اسمش مشخص است ، داستان کوچک است ، داستان های یکهویی مغز من است همان هایی که شاید مرا یکهو نصف شب از خواب بیدار کنند و در تاریکی توی نوت گوشی ام می نویسم ! و بعد که ذهنم از آن رها شد می خوابم !! راحت تر می خوابم !

 

عاشقانه نوشتن که جرم نیست ! معلوم است که نیست ! اصلا چه کسی گفته جرم است ؟ چرا یاد نگرفتیم عشق بورزیم و فریادش بزنیم ؟ چرا عشق ها را پنهان می کنیم و بعد آه هایش را می کشیم ؟

عاشقانه نوشتن هایم برای کم کردن عذاب وجدانی است که بر گردنم خواهد ماند برای عشق هایی که فریاد نکشیدم ، حتی آرام هم نگفتم ... حتی آرام ...

 

زندگی من ، لحظه های من است ، دغدغه های دیگر زندگی ام ... اتفاقات کوچک و بزرگی که شاید یک جایی به کمک کسی بیاید ، برای تجربه نکردن دوباره ها !

زندگی من گاهی دلنوشته های شخصی من است ، نوشته هایی که شاید رسالت شان فقط نوشته شدن و خوانده شدن توسط غریبه هایی است که نمی شناسم !

 

سفرنامه نوشتن از قدیم بوده است نه فقط برای ثبت تاریخ ، که سفرنامه  گاه داستانی را می گوید که ندیده حس اش می کنی و پا به مکانی ناشناخته یا آشنا می گذاری فقط فرق اش این است : این بار با من !

 

اویس ، من از تو غریب ترم ! من بیشتر از هزار سال از پیامبر ، از اهل بیت ، از دینم دورم و هزار بار بیشتر از اویس غریب ترم ! اویسی که بوی اش به مشام پیامبر رسید و در هوایی نفس کشید که بوی پیامبر معطرش کرده بود

اویس من از تو غریب ترم ! عبارتیست که عاریه گرفتم از فاطمه شهیدی ، از قشنگ ترین کتابی که خوانده ام از کتاب خدا خانه دارد .

اویس من از تو غریب ترم ، داستان لحظه ها و  حس های من دور افتاده از پیامبر و اهل بیتم است ، داستان عشق من به دین ، داستان غربت من است .....

 

......................................................................................................................

پ.ن : هنوز موضوعات همه ی پست هایم را مشخص نکردم احتمالا هروقت فرصت بکنم تمام پست های قبلی ام با این موضوعات و برچسب ها مشخص می شود 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی, داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



چشم ها حرف میزنند
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
یادمه یه بار برگشت خوب نگاهم کرد 
من از اون ادم ها نیستم که این جور مواقع برگردم زل بزنم به طرف من فقط سرم به کار خودم گرم بود اما میدونستم داره نگاهم میکنه
معذب بودم ، دست و پامو گم میکردم و هی توی حساب کتابام اشتباه میکردم 
خسته شدم ، برگشتم بهش بگم نمیشه اون طرفو نگاه کنی ؟! 
وقتی سرم و برگردوندم ، نگاهش خشک شده بود روی من ! نگاهش سرد شده بود 
چشماش برق نمیزد ، و سینه اش با هر نفسش بالا و پایین نمیرفت ! 
سرد بود نگاهش ، هوا ، نور ، زندگی ، اصلا همه چیز
همه چیز سرد شد 
برگشته بودم که بهش بگویم نگاهش را از من بردارد ! اما حالا می خواستم تا ابد همین طور نگاهش حتی سرد به من باشد 
برگشته بودم بهش بگویم نگاهش را از من بردارد 
 و حالا باید خودم با دستانم نگاه سردش را برای همیشه ببندم 
دلم نگاهش را لک زده ، حتی نگاه سرد  لحظه ی اخرش را 
کاش لااقل از آن آدم ها بودم که این جور مواقع برمیگشتم زل میزدم به طرف ! 
کاش من هم برای اخرین بار نگاهش میکردم 
کاش ...
 
........................................................................................................
پ.ن:
نمیدانم چرا در داستانک هام همیشه سر و کله ی مرگ پیدا می شود !
 
چیزهای کوچک :
عادت کرده بودم ...
که تمام نوشته های عاشقانه ی دنیا مال من باشد ...
 

برچسب‌ها: داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



به کسی نگفتم !
نویسنده: ریحانه - شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳
به کسی نگفتم که ازش بدم میاد 
یا که حالم ازش به هم میخوره 
به کسی نگفتم حتی وقتی که بار دوم دیدمش حالم داشت به هم میخورد 
یا که وقتی برای اولین بار دستامو گرفت مور مور شدم و چندشم شد ! 
و وقتی برای اولین بار لب های پهنشو گذاشت رو پیشونیم و بوسم کرد شانس اورد که روش بالا نیاوردم ! 
به کسی نگفتم که ازش بدم میاد !
حتی یه بار برگشتم بهش گفتم دلم خیلی برات تنگ شده ! و خیلی رو یه جوری گفتم که باور کرد ! 
و وقتی داشت اون دفعه  میرفت آروم سرشو اورد دم گوشم و گف که خیلی دوستم داره یه جوری خیلی رو گفت که باور کردم !
 
.......................................................................................................................
پ،ن : داستانک است ! فقط 
 

برچسب‌ها: داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



تو را برای ابد ترک می کنم
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳
مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت ها بود منتظرش مانده بود.رفت آن طرف خیابان و سوار کرسیدای آلبالویی رنگی شد.تنها وقتی ماشین دور شد،امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد و به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد اما حس کرد پاهایش سست شده اند.نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه ی نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه می کرد:
تو را برای ابد ترک می کنم،مریم.

نفسش را که با شدت بیرون داد کاغذ توی دستش لرزید.سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند.بعد چشم هاش را بست . آن ها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلک ها خیس شدند،تا از گوشه های چشم قطره های اشک تا روی گونه ها سر خوردند.بعد چشم ها را باز کرد و خودکارش را از توی جیب پیراهنش بیرون آورد و باز به کاغذ توی دست هاش،به جنازه ها،خیره شد:

تو را برای ابد ترک می کنم،مریم.

زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:

چه حسن مطلع تلخی برای غم،مریم.

پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد.به آن طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن طرف خیابان.به آن ها که چیزی می خریدند،چیزی می فروختند،حرفی می زدند یا می خندیدند. نوشت:

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم،مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت بدی را زدی رقم،مریم

باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید.انگار از پشت پرده ی نازکی از آب.از روی زمین بلند شد و کنار دیوار سنگی راه افتاد.پیچید و از خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی.خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله اش و او ایستاد.تکیه داد به حصار. باز کاغذ را درآورد.دستش می لرزید و کلمات انگار رعشه گرفته باشند روی کاغذ کج و کوله می شدند:

مرا به حال خود واگذاشتند همه

همه،همه،همه،اما،تو هم؟!تو هم؟!مریم؟!

دقیقه ای جلو صندوق پستی مکث کرد و بعد تکه کاغذی را که مریم جلو دانشکده روی زمین انداخته بود گذاشت توی پاکت نامه ای که نشانی مریم و چند تمبر پشت آن بود.پاکت را انداخت توی صندوق،اما از جاش تکان نخورد.آن قدر به صندوق پست زل زد تا صندوق لیمویی رنگ موج برداشت و تار شد و انگار کسی آن را در هم کوبیده باشد،مچاله شد و عینک هنوزبود،آن جا،روی چشم امیر و انگار که نبود.

مصطفی مستور

 

.....................................................................................................................

پ.ن1: عادت ندارم نوشته های نویسنده های دیگر را نشر بدهم ، این یکی را بر من ببخشید

 


برچسب‌ها: داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



بیشتر از خربزه ای که تلخ است!
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
وقتی برای اولین بار امکان درج مطلب را دیدم با خودم پرسیدم به چه دردی می خورد!

 

آدم هر چیزی که می خواهد بگوید را همین جا می نویسد دیگر! 

امروز اما حکمتش را برای وبلاگ خودم پیدا کردم

ادامه ی مطلب پستی است که قرار است متفاوت باشد ربطی به حجاب و چادرمشکی هم نداشته باشد پس جایش همان ادامه ی مطلب است !

این بار همه دعوتند!


برچسب‌ها: داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست
ادامه مطلب ...



خدیجه می خواست بگوید....
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۱
خدیجه می خواست به ما بگوید

 

که دوست داشتن ارزش دارد

می خواست بگوید 

در این دنیا که دوست داشتن را مردانه کردن

گاهی می شود راحت کسی را دوست داشت

یک واسطه

و یک خبر

راحت می توانی انتخاب کنی

خدیجه می خواست به ما بگوید 

انتخاب آزاد است

این بزرگ ترین ارزشی است که خدا به انسان داد

می توانیم انتخاب کنیم

مرد زندگی خودمان را

خدیجه گفت

و انتخاب کرد

بزرگ ترین مرد تاریخ را

خدیجه گفت

و ما باور نکردیم

و ما همچنان چشم به دهان مردم بستیم

خدیجه می خواست به ما بگوید.....

 

....................................................................................................................

پ.ن: لطفا هیچ فکر خاصی نکنید دیدن یک فیلم جرقه ی این نوشته بود همین!

پ.ن2 : فیلم مورد نظر یکی از قسمت های سریال خانه ی سبز است که علی کوچولو نغمه ی غم انگیز مادرش را می شنود و به دنبال شریک زندگی برای مادرش می گردد!


برچسب‌ها: عاشقانه نوشتن که جرم نیست