درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
قرار ما (آرشیو گم شده14)
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸

 

نویسنده: ریحانه - سه شنبه 4 شهریور1393

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که روسری من را می گیرد مثلا چادر سرش می کند رو به روی من می ایستد

مهرش را می گذارد و پشت به قبله نماز می خواند!

به خاطر ماست که صدای اذان را بشنود زودتر از من آماده ی نماز می شود

روبه روی من می ایستد و تمام تلاشش را میکند مثل من سجده برود و زیر چشمی من را بپاید که کی از سجده بلند بشود

قرار نیست گاهی هزار تا کلاس ثبت نام اش کنیم تا به او یاد بدهیم نماز بخواند، درست زندگی کند یا دروغ نگوید

قرار است ما سعی کنیم درست زندگی کنیم تا یاد بگیرد

قرار نیست تمام تلاش ما یاد دادن باشد

او قرار است به ما گوشزد کنند که درست زندگی کنیم

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که" یاالله " بشنود دنبال روسری می گردد روی سرش بگذارد ،

اگر چند دقیقه بعد روسری روی زمین باشد مهم نیست

قرار است یادش بماند برای روزهایش...

...............................................................................................................................

 چیزهای کوچک:

دلم بخواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم!

........................................................................................................................................................

بعدا نوشت: از همه ی آن روزها فقط همین چیزهای کوچک اش مثل این روزهای من است... روزهایی که دلم می خواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم......


برچسب‌ها: چادر مشکی



دیوارِ بلندِ نامرئی
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸

به دستهای من نگاه کرد که بلند شدم یکی از آن ظرف های یک بار مصرف و چنگالی که آورده بود را برداشتم، یکی  از آن دلمه های قشنگ و سبز توی ظرف برداشتم و تا لحظه ای که گذاشتم دهنم چشم ازمن برنداشت
بعد تا دلمه ی بعد دوباره نگاه کرد که خم شدم و یکی دیگه برداشتم
تشکر کردم گفتم خیلی خوشمزه بود و رفتم نشستم و بعد از این آن دیوار نامرئی بین ما از بین رفت او با لبخند به من سلام می کرد ، خرماهایی که با چایی میخورد و بهم تعارف کرد

 

.


دلمه های ارمنی سبز خوشمزه ترین دلمه ای بود که خوردم
.
.
سال ها با کسی دوست بودم که نمیدانستم بهایی است، مهمون خانه یشان میشدم، وسط هال خانه نماز میخواندم با محبت بامن رفتار میکردن دستپخت خوشمزه ی مادرش رو می خوردم و روی مادر بزرگ قشنگش رو میبوسیدم که همیشه سراغ من رو میگرفت و میگفت بگید بازهم بیاد اینجا
.
حالا یک دیوار نامرئی بزرگ کشیده شده حالا او نمیداند که من میدانم! او نمیداند که من دیگر اجازه ندارم سر سفره ی پر از عشقشان بشینم او نمیداند که همه چیز ممنوع شده
اما یک روز که فهمید بغلش میکنم و بهش میگم که دیگه استرس نداشته باشه از اینکه کسی رازش رو بفهمه، بهش میگم آروم و راحت باشه بهش میگم برام مهم نیست چه دینی داره وقتی توی تمام این سال ها آدمی به با محبتی او ندیدم، وقتی خوب زندگی کردن رو بلده 
بهش میگم برام مهم نیست این دیوار نامرئی چه قدر بلنده ، تو هنوز دوست منی حتی اگه ممنوع شده سر سفره ی قشنگتون بشینم
.