درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
اجازه ی ورود (آرشیو گم شده 6 )
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
 

نویسنده: ریحانه - یکشنبه 7 اردیبهشت1393

هنوز فرش قرمز آویزان شده را کنار نزده ام که صدایم می کند

_ عزیزم آقا ناراحت میشه !

برگشتم نگاهش کردم گیج بودم فکر می کردم اصلا من را صدا نمی کند من چه کاری کرده بودم که آقا را! امام رضا را ناراحت می کرد؟

_ بیا عزیزم با دستمال رژتو پاک کن بعد برو آقا رو ناراحت نکن عزیز دلم

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود

بعد از دو سال آمده ام به دیدار امام رضا و اینجا قبل از اینکه این فرش قرمز را کنار بزنم دستم را گرفته اند  نگذاشتند بروم

دنیا روی سرم خراب شد دستمال از جیبم در آوردم سریع لب هایم را پاک کردم .و رفتم

من؟! باورم نمی شد کسی به من تذکر بدهد

انگار امام رضا رویش را برگردانده بود از من

سرم را انداختم پایین جرات نکردم سرم را بالا بیاورم

آخر من؟!  من....

خیلی بد است اولین تذکر را اینجا به آدم بدهند!  کنار فرش قرمز هنوز ایستادم رویم نمی شود سرم را بالا بگیرم

اشک که در چشمانم جمع می شود یاد حرف عزیزی می افتم

" همیشه قبل از ورود صبر کن بزار امام رضا بهت اجازه بده ، اجازه ی ورود هم اشکه! "

 

..............................................................................................................................

پ.ن: فکر نکنم هیچ جای دنیا به اندازه ی حرم امام رضا این قدر محترمانه به آدم تذکر بدهند

بعدا نوشت!! : دوستان عزیزم ! اگر من این موضوع رو اینجا نوشتم برای این نبود که شما هم به من یادآوری کنید که رژ زدن و وارد حرم شدن کار نادرستی است گفتن نظرتون و اینکه شما هم موافقید یا مخالف بحث دیگریست اما لطفا مطلبی رو که همین چند خط بالا نوشتم و دوباره به من گوشزد نکنید . مطمین باشید از تذکرتان ناراحت نشدم اما چیزی که قرار بود از آن تذکر بفهمم را نوشته ام به هر حال ممنون برای یادآوریتان.

چیزهای کوچک:

کاش هیچ وقت گل ها را پر پر نمی کردی طرف من نمی ایستادی

من پای اشتباه خودم می ماندم

 

...................................................................................................................

خیلی بعدا نوشت : شما رو نمیدونم اما این باز نشر پست هایی که بلاگفا حذف کرده برای من یه دنیا خاطره است ! یه دنیاا......

 


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها, سفرنامه



حاج علی خیاط
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
داستان حاج علی رو باید نوشت مثل حاج کاظم ....
داستان حاج علی خیاط بازار قدیم یکی از شهرهای جنگ زده 
داستان حاج علی خیاط با یک پا ، که این روزها با کمک دختر بی مادرش چادر میدوزند 
چادرهای رنگی و چادرهای مشکی 
داستان حاج علی غم دیده...
حاج علی ای که چند سال پیش به خاطر چند تا النگو زنش را وسط خانه سر بریدند ...... وسط یکی از خانه های قدیمی یکی از شهرهای جنگ زده .....
داستان اش را باید نوشت ... برای همه برای همه ی ادم هایی که او را نمیشناسند برای ادم هایی که هیچ وقت به در مغازه اش نمیرسند که چادر بدوزند ... به در مغازه ای که سقفش موقع باران چکه میکند و گچ اش میریزد ....
داستان حاج علی که پایش را در عراق جا گذاشت .. تراکتور نداشت که مثل عباس آژانس شیشه ای  بی تراکتور برگردد ... حاج علی از عراق برگشت و کنار زنش خیاطی کرد و چادر دوخت 
چادر های رنگی ... چادر های مشکی ..... وسط بازار قدیم یکی از همین شهرهای جنگ زده ......
 
........................................................................................................................
چیزهای کوچک :
آدم ها خیلی وقت ها ، خیلی کارها رو انجام میدهند که دوست ندارن 
و حالا نوبت من است ...

برچسب‌ها: چادر مشکی, سفرنامه



خانه ی آجری وسط محله ی قدیم یک شهر
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
پرسشنامه ها رو که بهش دادم ، مجبور بودم تک تک گزینه ها رو براش توضیح بدم وقتی فهمیدم دیپلم داره توی دلم گفتم کجا دیپلم گرفته که من باید خوشایند و ناخوشایندم براش توضیح بدم !؟ 
تک تک جواب ها و سوال ها را برایش توضیح دادم اخرش  سر صحبت را با من باز کرد وقتی دم در خانه شان که ایستاده بودم آدم ها یکی یکی می رفتن و می اومدن 
گفت ما خانواده ی پر جمعیتی هستیم پنح تا برادر که با بچه هامون توی همین خونه زندگی میکنیم 
گفتم میشه برادرتونم برام پرسشنامه رو پر کنه ؟ ایشونم دیپلم دارن ؟ 
گفت نه سیکل داره ..... ماها وقتی جنگ شد همه چیز و رها کردیم رفتیم جنگ فقط ماه های امتحانات برگشتیم و امتحان دادیم و اخرش یه دیپلم الکی گرفتیم ......
اخرش یک مکث کرد و گفت شماها درس بخونید انگار ما درس خوندیم 
شما درس بخونید ...
باهاش خداحافظی کردم و در خانه ی آجری یشان را وسط محله ی قدیم یک شهر جنگ زده بستم و رفتم که خوب درس بخوانم برای همه ی لحظه هایی که آقای میم توی جنگ جای درس خوندن برای امروز من جنگید 
 
.........................................................................................................................
چیزهای کوچک : 
به نام آرامبخش دلها .........    

برچسب‌ها: سفر نامه



دلم بشکند که دل شکسته ام را تحویل نگرفته ام !
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴
چی میشد اگه توی همون مسجد کمیل میفهمیدم چی میشد ؟!
چرا باید همه ی لحظه ها رو از دست میدادم ، برمیگشتم ، قهر میکردم ، اعصابم خورد میشد و تازه توی تهران بفهمم که اون اشک ها به همه چی می ارزه به غبار روبی به نزدیک ضریح بودن به دست روی قبر امیر المومنین کشیدن !
اشکی بیارزد به اینکه تو پاتو داخل ضریح امیر بگذاری ؟! 
هی با خودم کلنجار رفته بودم بغضم را قورت دادم وسط مسجد کمیل ایستادم پشت سر کاروانی که داشت دعای کمیل میخوند و من به هیچ چیز گوش نمیدادم فقط گریه میکردم هی با خودم کلنجار برم امیر راهم نداده ، امیر مرا جا گذاشته وسط بیابان! اینجا وسط مسجد کمیل ایستادم کنار ادم هایی که نمیشناسم پشت سر کاروانی که نمیدانم از کجا امدند و هق هق گریه میکنم و اشک میریزم 
امیر مگر میتواند زائراش را راه ندهد ؟! از تهران امدم همه چیز را رها کردم به عشق حرم اش امدم، و مرا جا بگذارد وسط بیابان ؟!
هی با خود، کلنجار میروم اشک میریزم بغض ام را قورت میدهم اما اخرش با امیر قهر میکنم ،سرد میشوم ،دعا نمیکنم، دور می ایستم، از دور سلام میکنم، از دور خداحافظی با دلی شکسته از وسط سفر برمیگردم ...
.
پایم به تهران برسد بیایم شرح ما وقع را بنویسم برای خودم ، برای روزهایی که هیچ چیز ندارم ، از اشک هایم مینویسم ... مکث میکنم ... از اشک هایم !! ؟ من اشک ریختم از ته دل فقط برای دست کشیدن روی سنگ مزار امیرم ؟! من ؟! همانی که قبل سفر هی حسودی کرده بودم به کوفی ای که نزد امیر رفته و گفته فقیرم و امیر گفته" تو محبت ما را داری ! حاضری مال دنیا را به تو بدهم محبت ما را ندشته باشی؟" و کوفی گریسته ... های های روبه روی امیر نشسته و گریسته و گفته محبت اهل بیت را با هیچ چیز عوض نمیکند ...
و من هی حسودی کردم، به اشک های کوفی ،به محبتی که داشت ،به دل شکسته اش 
و من پایم که به تهران رسید تازه حکمت اجازه ی ورودم را بفهمم تازه حکمت رها شدنم وسط بیابان و کنار غریبه ها ماندن ام را بفهمم ، بروم مسجد کمیل زار زار گریه کنم برای محبتی که در دلم بود ولی نمی یافتم اش و ان قدر باورش نداشته باشم که پایم که به تهران برسد بفهمم : دلم .. آنجا ...وسط بیابان ...در مسجد کمیل شکسته !
دلم شکسته بوده و ان قدر باورش نداشتم که با امیر قهر کنم که قرار بود به من بگوید محبت اش را دارم ؟ 
پایم که به تهران برسد دلم دوباره بشکند از قهرم ، از دور سلام کردن و از دور وداع کردنم 
دلم بشکند که دل شکسته ام را تحویل نگرفتم و باورش نداشتم 
پایم برسد تهران برای دوری ام از امیر های های گریه کنم ....
.
...........................................................................................................................
پ.ن : خاطره ای از سفر اسفند پارسال به کربلا 
آن روزها که در دلم محبتی پیدا نکرده بودم و شاید هنوز هم ....
 
چیزهای کوچک : 
از عیب های بزرگ عشق این بود که عیب ها را نمیدید ....

برچسب‌ها: سفرنامه, اویس من از تو غریب ترم



بوی مهربانی
نویسنده: ریحانه - شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴
پله های خونه ی روستایی را رفتم بالا به پیرمرد و پیرزن که توی ایوان نشسته  بودند سلام کردم و حرف زدم
خواستم متوجه استیصال من بشوند دلم  میخواست در خانه شان را به روی من باز کنند ، من چیز زیادی نمیخواستم فقط محل وضو و قبله را به من نشان بدهند برای نماز
اما خندیدند گفتن نمیدونند من باید چی کار کنم
من پله های زیاد خانه شان را  آمدم بالا به امید کمکشان و آن ها دست کشیدند و قهوه خونه را به من نشان دادند
پله ها رو یکی یکی اومدم پایین و هر پله را آرام برمیداشتم ، و منتظر یک صدا از پشت سرم ، دلم میخواست صدایم کنند 
صدا نکردن و ته دلم از خدا خواستم ، نه از هیچ پیرمرد و پیرزن و ادم دیگه ای فقط از خدا خواستم
رفتم سمت قهوه خانه  ، اب معدنی خریدم که وضو بگیرم یک گوشه ای اخرش از پسر جوان چشم سبز قهوه خانه محل نماز را  پرسیدم که توی روستا جایی برای نماز این نزدیکی هست ؟
.
از خدا خواسته بودم از ته ته دلم و جوان چشم سبز من را سپرد به خانم مهربانش و من مهمان خانه ی کوچک و قشنگشان شدم ، مهمان آدم های سنی ای که برایم جانماز بدون مهر پهن کردند و لبخند از روی صورتشان محو نمیشد
من نماز خواندم ، جانماز و تا کردم و لحظه ی اخر همسر جوان چشم سبز را  در اغوش گرفتم و خداحافظی کردم و او نمیدانست که چه قدر ان روز را برایم قشنگ کرد و نمیداند که تا ابد بوی برنج کته ی روی گازشان از ذهنم بیرون نمیرود و لبخندهای قشنگشان...
پله های خانه یشان را پایین امدم و برای تمام خوبی هایشان از ته دلم تشکر کردم
نمیدانم در زندگی چند بار اتفاق افتاده که حس کردم کلمه ها کم امدن و حس حرف های من را به طرف مقابل نمیرسانند اما این بار یکی از مهم ترین هایش بود ، 
برای تشکر کلمه کم اوردم !
گاهی توی زندگی باید پله هایی رو پایین رفت برای بالا رفتن از پله های درست زندگی !
................................................................................................
پ.ن : سفر دانشجویی بود و از کل ادم های سفر سه تا پسر نماز میخوندن و از دخترا من ! این یعنی این که هر بار وقت نماز من باید از وقت ناهار کنار میگذاشتم و وسط شهرها و روستاها و جاده هایی که نمیشناختم دنبال محل نماز بگردم ! ! آن هم در دیار اهل سنت که خانم ها در مسجد نماز نمیخونند و محل وضو آقایون دقیقا داخل مسجد بود !
میان همسفرهای شیعه ای که اعتقادات من اون قدر مهم نبود براشون که وقت نماز اتوبوس و نگه دارند پیدا کردن یه خانواده ی سنی که در خونشو به روی من باز میکنه بیشتر شبیه معجزه اس !

برچسب‌ها: ما ادم ها, سفرنامه



موضوعات وبلاگ
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
ما آدم ها داستان همه ی ماست ! داستان تک تک ما وسط این شهرها و روستاهای دنیا ، داستان ما بین خودمان ! یک جورایی حرف های خودمانی ماست بین خودمان !

 

چادرمشکی که نیاز به توضیح ندارد همان خاطرات همیشگی من ، همان اتفاقات و خاطرات من است با چادر مشکی ، همان چیزهایی است که بر من می گذرد با چادر !

چادر مشکی دغدغه ی اول این وبلاگ  است ، پله های اول این وبلاگ بود

 

داستانک از اسمش مشخص است ، داستان کوچک است ، داستان های یکهویی مغز من است همان هایی که شاید مرا یکهو نصف شب از خواب بیدار کنند و در تاریکی توی نوت گوشی ام می نویسم ! و بعد که ذهنم از آن رها شد می خوابم !! راحت تر می خوابم !

 

عاشقانه نوشتن که جرم نیست ! معلوم است که نیست ! اصلا چه کسی گفته جرم است ؟ چرا یاد نگرفتیم عشق بورزیم و فریادش بزنیم ؟ چرا عشق ها را پنهان می کنیم و بعد آه هایش را می کشیم ؟

عاشقانه نوشتن هایم برای کم کردن عذاب وجدانی است که بر گردنم خواهد ماند برای عشق هایی که فریاد نکشیدم ، حتی آرام هم نگفتم ... حتی آرام ...

 

زندگی من ، لحظه های من است ، دغدغه های دیگر زندگی ام ... اتفاقات کوچک و بزرگی که شاید یک جایی به کمک کسی بیاید ، برای تجربه نکردن دوباره ها !

زندگی من گاهی دلنوشته های شخصی من است ، نوشته هایی که شاید رسالت شان فقط نوشته شدن و خوانده شدن توسط غریبه هایی است که نمی شناسم !

 

سفرنامه نوشتن از قدیم بوده است نه فقط برای ثبت تاریخ ، که سفرنامه  گاه داستانی را می گوید که ندیده حس اش می کنی و پا به مکانی ناشناخته یا آشنا می گذاری فقط فرق اش این است : این بار با من !

 

اویس ، من از تو غریب ترم ! من بیشتر از هزار سال از پیامبر ، از اهل بیت ، از دینم دورم و هزار بار بیشتر از اویس غریب ترم ! اویسی که بوی اش به مشام پیامبر رسید و در هوایی نفس کشید که بوی پیامبر معطرش کرده بود

اویس من از تو غریب ترم ! عبارتیست که عاریه گرفتم از فاطمه شهیدی ، از قشنگ ترین کتابی که خوانده ام از کتاب خدا خانه دارد .

اویس من از تو غریب ترم ، داستان لحظه ها و  حس های من دور افتاده از پیامبر و اهل بیتم است ، داستان عشق من به دین ، داستان غربت من است .....

 

......................................................................................................................

پ.ن : هنوز موضوعات همه ی پست هایم را مشخص نکردم احتمالا هروقت فرصت بکنم تمام پست های قبلی ام با این موضوعات و برچسب ها مشخص می شود 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی, داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



داستان های باور نکردنی !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
گفت : کجا بودی ؟

گفتم : کربلا 

گفت : داعش ؟!

گفتم : زیارت 

گفت : جنگ !!

گفتم : آرامش ...

.

 

............................................................................................................................

پ.ن : مکالمه ی من با استادی که باورش نمیشد اصلا کسی برود کربلا با این اوضاع ! 

باور نمیکرد .. واقعا باور نمیکرد !!!

اسفند 93 

 




محض رضای خدا ، به خدا لبخند بزنید !
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
جای کلی فکرای الکی ادم باید بشیند یک بار به خودش و زندگی خودش فکر کند درست و حسابی،
باید برگردد به گذشته اش نگاه کند با حساب و کتاب
یک قرار وبلاگی من و نشاند گوشه ی هتل و یک ساعت قبل از قرار نشستم فکر کردم چی شد ؟ چه روزهایی گذشت ؟ از کی با یک بنده ی خدا آشنا شدم ؟ اون روزها چی کاره بودم ؟ چرا مینوشتم ؟ .... و هزار تا سوال
و هی رسیدم به اتفاق هایی که برایم به خاطر وبلاگ افتاد اتفاق هایی که شاید یک روزی ارزویم بود اما از آن دست ارزوهایی که ادم هیچ وقت نگاه نکرده بهشان حتی درخواستشانم نکرده ، وقتی می ایند هم متوجه نمیشود که این اتفاق ها یک آرزواند و وقتی رفتند و یک روزی شاید مثل امروز که من نشسته ام یک ساعت قبل از قرار وبلاگیم فکر میکنم که چی شد ؟ تازه بفهمم چه قدر اتفاق های خوب ،چه قدر ارزوها توی این پنج سال براورده شد و من ندیدم، نخواستم ببینم و آن قدر با سرعت گذرانده بودمشان که حتی حس شان هم نکردم !
وسط همه ی این فکرها یک چیزی که از همه مهم تره به یاد ادم میاد که این روزها جایش توی زندگی ام کم شده بود ، وسط همه ی این فکرها یاد خدا می افتم یاد خدایی که ارزوهای نگفته ی من رو ، ارزوهای نخواسته ی من رو ، براورده کرده و یک بار نشد تشکر کنم از اروزهای براورده شده ی ناخواسته ! و یک بار نشد برگردم عقب ببینم ته ته دلم گاهی چه چیزی خواستم و یا چه چیزی ان قدر برایم دور بوده که حتی نخواسته ام اما براورده شده !
یک ساعت قبل از قرار وبلاگی یادم بیاید من پنج سال گذشته قشنگ ترین اتفاقات زندگی و موفقیت های زندگی ام را از این وبلاگ دارم
و یک بار درست و حسابی سرم را بلند نکردم و به خاطر تمام ارزوهای خواسته و نخواسته و گفته شده و نگفته ام شکر کنم
یک بار درست و حسابی جای این همه ناله و زاری ، سرم را بلند نکردم لبخند زنان و وقتی اشک شوقم را پاک میکنم از خدا تشکر کنم
انگار روزهای گریه ، روزهای بدبختی سرم را بلند میکنم و یک بار هم نشده محض رضای خدا به خدا لبخند زده باشم برای تمام ارزوهای براورده شده و نشده ...
.
.
 یک بار سرتان را بلند کنید و برای تمام ارزوهای براورده شده  و نشده شکر کنید ، و محض رضای خدا یک بار به خدا لبخند بزنید ...
،
..................................................................................................
پ.ن : یک بنده ی خدا  از اولین دوست های وبلاگی ام بود و از اولین دوست های مجازی ای که بهش  اعتماد کردم و حالا از اولین قرارهای وبلاگی ام :)  
 
پ.ن2 : کسی میداند چرا نمی توان وبلاگ هایی با پسوند بلاگ دات آی آر را در پیوندهای روزانه قرار داد ؟ :/
چیزهای کوچک:
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود ... آه ، به اصرار خودت!
(علی صفری )
 



آسمان خط خطی عراق
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۰
بعد از عید که اومدم یه سر به وبلاگم بزنم دیدم یکی از دوست های خوبم توی نظرش برای من حرم شش گوشه ی امام حسین و آرزو کرده

و چه دل پاکی دارن بعضی آدم ها

چه قدر زود آرزوش بر آورده شد!

منم بالاخره رفتم کربلا

وارد بغداد که شدم  به خاطر نظامی ها یی که به فاصله ی چند متر از همدیگر ایستاده بودند احساس غریبی کردم شایدهم کمی ترسیدم

ولی بعد نمی دونم چی بود

 ایرانی هایی که همه جا می دیدم

یا چادر مشکی که ما رو با عرب ها در اعتقادمون شبیه می کرد

یا شایدم سمند ها و پرایدهایی که توی خیابون بودند

این احساس غریبگی رو برد

احساس کردم اینجا خونه ی من هم هست

و چه قدر ناراحت می شدم وقتی می دیدم آدم هایی که خیلی شبیه من اند در چه محیط بدی زندگی میکنند

 

اینجا با همه ی جاهای زیارتی دیگه فرق داشت

اینجا غیر از معماری حرم ها هیچ شباهتی به مکان ها زیارتی دیگه نداشت

اینجا مثل حرم امام رضا نبود که از دور سلام کنی از دور وداع

اینجا می تونستی راحت نزدیک قبر امام ها بری

حتی ساده تر از این حرف ها توی سامرا به جای ضریح دست هایت را به موکت بزنی تبرک کنی

همه جا ساده بود و خاکی

تنها رنگ زنده ی شهرهای عراق تانکرهای قرمز رنگ روی پشت بام ها بود

کم کم حتی به این محیط خاکی هم عادت کردم به صدای موتور برق ها به بودن ایست بازرسی ها به دیدن نظامی های عراقی که همه جا بودند به صدای بلند مرد های عرب

دیدن آسمان از پشت اون همه سیمی که از بالای خیابان ها رد شده بود هم دیگه برام عادت شده بود

حالا دلم تنگ شده

برای گنبد های طلایی

برای صدای موتور برق ها

دلم برای آسمان خط خطی عراق هم تنگ شده!

 


برچسب‌ها: سفرنامه



عكس 4 نفره
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۹
چند روز پيش با يك نفر صحبت كردم كه من و برد به خاطرات سفر لبنانم.....

يكي از اون روز هاي گرم و آفتابي از اون روزها كه آدم احساس مي كنه الان چشم هاشم آب مي شوند

من به همراه خانواده رفتيم كاخ قديمي  رو ببينيم

اونجا همه جور آدمي پيدا مي شد

يه دسته از اين آدم ها هم اروپايي هايي بودند كه اومده بودند از معماري شرقي لذت ببرند

خوب هوا گرم بود

تاپ پوشيده بودند و شلوارك

توي اين هواي گرم چشمشون به من افتاد با چادر مشكي !

مي تونم تصور كنم كه چه چيزهايي رو از ذهن گذروندند

اومدند جلو و در باره ي پو ششم از من پرسيدند من هم گفتم همه چي رو

زبانم زياد خوب نيست ولي دست و پا شكسته گفتم كه ايراني ام

گفتم كه براي چي اين نوع پوشش و توي اين هواي گرم دارم

و فقط به چشم هاي آبيشون كه داشت از حدقه در مي اومد نگاه كردم

شايد توي دلشون مي گفتند توي اين دنيا ديگه حيا و عفاف كيلو چنده

اين مسلمون ها هم دلشون خوشه ها!

(و واقعا ما دلمون خوشه )

چيزي نگفتند بعد از تموم شدن حرف هاي من

فقط از من خواهش كردند كه با هم عكس بگيريم

يه عكس ۴ نفره كنار آدم هايي كه باد گرمي موهاي آن ها  رو و چادر  مشكي من و تكان مي داد عكس گرفتيم

آن ها با تاپ و شلوارك من هم با چادر مشكي ام!


برچسب‌ها: چادر مشکی, سفرنامه



خیلی دور خیلی نزدیک!
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۹
اولش گفتم بازم مثل همیشه نمی رم جلو مثل هر سال بی خیال ضریح

 

اما بالاخره مست شدم از دور چشمک می زد به من که بیا!

بوی خوبش مستم کرد

اولش گفتم یه ذره می رم جلو یه سلامی به آقا امام رضا می کنم بر میگردم

ولی موج بردم !

من موج سواری بلد نبودم ولی موج بردم

دوست نداشتم به خاطر زیارت چادر مشکی ام زیر دست و پا بمونه دوست نداشتم به خاطر لمس کردن ضریح

موقع برگشت بدون روسری برگردم اون هم با جیغ!

من و موج برد

وسط های موج سواری داشتم غرق میشدم

توی دلم فریاد زدم بابا امام رضا قربونت برم غلط کردم

من و نجات بده ولی نشد یه موج بزرگ من و رسوند به نزدیکی های ضریح حالا اگه دستم و دراز می کردم شاید

لمسش می کردم

ولی قبل از این کار دو تا آرنج از دو طرف گلوم فشار می آوردند

باز به التماس افتادم

بابا ! امام رضا

اینجا جای من نیست دارم خفه می شم نجاتم بده غلط کردم

اینجا هر چی جلوتر می رم از تو دور میشم

اینجا هرچی دورتر باشی بهتره

من که معنویتی توی این جمعیت نمی بینم و فقط صدای جیغ خانم ها می یاد

بالاخره نجات پیدا کردم

امسال هم مثل هر سال دستم نرسید به ضریح

امسالم مثل هر سال از دور سلام کردم و از دور وداع

 


برچسب‌ها: سفرنامه