چی نجاتم میده نمیدونم
به خودم میگم ناراحت نباش بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
جسدی متحرک شدم و حسی در من نیست و هیچ آمال و ارزویی دیگه ندارم و حالا زندگی یه امتحان بزرگه که فقط باید تحمل اش کنم ردش کنم تا برسم به اخر
لذت بردن از رندگی دیگه معنایی نداره
خالی شدم خالیِ خالی
نه دلم موفقیت جدیدی میخواد نه دیگه میتونم برای زندگی ام برنامه بریزم، برنامه ریزی برای کدوم زندگی و هی این دو کلمه ی زندگی نیم بند جلوی چشمم میاد
انگار که خبر داده باشن به زودی میمیری کی اش معلوم نیست و تو آن وقت میتوانی بروی سرکار ؟ شغلت را عوض کنی؟ ارتقا بدهی ؟ برنامه ای برای بچه داری داشته باشی؟
کتاب بخوانی ؟ یا کلاسی که ثبت نام کردی را گوش بدهی و تمرین کنی
یا ارزوی همیشگی ات پیانو زدن را یاد بگیری ؟
میشود لذت ببری و بدون غم انگشت هایت را روی کلاویه ها بچرخانی ؟
چی میشود ؟ نمیدانم ! و این نمیدانم باعث میشود زندگی ام بایستد
بیشتر از هروقت دیگری ...
سرچ میکنم و هی سرچ میکنم و تجربه های مشابه ام را مرور میکنم و اشک میریزم
و خفه میشوم از درون خفه میشوم
چه خواهد شد ؟ نمیدانم
چه کار باید بکنم ؟ نمیدانم

.

.

تمام شب نخوابیدم نزدیک طلوع آفتاب بیهوش میشوم یک ساعتی میخوابم و دوباره بیدار میشوم آفتاب طلوع کرده اتاق پذیرایی روشن شده و من روی مبل خانه مامان دراز کشیدم پلک میزنم و به خودم می گویم پس واقعی بود ... خواب نبود .. پس من واقعا اینجام ...حالا چه کار باید بکنم ... نمیدانم ...

هنوز صدای شکستنم را میشنوم .. تکه تکه شدنم و دردی که هنوز در قلبم تیر میکشد

چه کار باید بکنم ... نمیدانم ..