توی فیلم ارمغان تاریکی یه جایی هست که مجید بعد از اینکه سارا رو با اسید سوزوندن نشسته و به زنش که خودش رو از مجید قایم میکنه نگاه میکنه، مجید چند بار پلک میزنه و یاد چهره ی قدیمی زنش می افته و یه لحظه تصمیم میگیره که بگه که بیناییشو از دست داده و توی این پلک زدن ها یکهو روی چهره ی قدیمی زن اش می مونه و تصمیم میگیره که بگه کور شده و اون چهره رو جایگزین چیزی که هست ببینه تا زنش هم احساس راحتی بکنه
.
.
رو به روم نشسته هر بار که نگاهش میکنم یاد اون چیزی می افتم که دیدم و هی پلک میزنم و دلم میخواد فراموش کنم و میدونم که اونم اذیته از چیزی که هست از چیزی که من میدونم...
پلک میزنم و دلم میخواد که مجید بشم و بگم کور شده ام و چشمم رو روی همه چیز ببندم و اون ادمی رو ببینم که تا قبل از این میشناختم نه این چهره ای که با هر بار پلک زدن این تصویر اشتباه جاش رو میگیره
کاش مجید بشم کاش دلم اروم بگیره و به مغزم بگه تو هیچی ندیدی و رها بشه...کاش این مار هزار سر دست از زندگی ما برداره
.
.
پلک می زنم هزار بار پلک می زنم و تصمیم می گیرم نبینم، تصمیم می گیرم قسمتی از زندگی رو حذف کنم و نبینم ...پلک می زنم هزار بار اما یک چیزی یک دردی هنوز گوشه ی قلبم کز کرده یک ترسی هنوز اون گوشه جا خوش کرده حتی وقتی نمیبینم...
مجید قصه ی ارمغان تاریکی هم حتما یک دردی رو همیشه تا اخر عمر با خودش داشته ... حتما یک دردی جا می مونه حتی اگه نبینی ...