درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
من آن آدم ژاپنی ام ...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۴

شبیه ژاپنم

پر از استرس پر از خطوط قرمز کشیدن، پر از وقتی بلیت قطار نه و سه دقیقه است یک دقیقه اشتباه شود همه چیز خراب شده ...

پر از بیست دقیقه قبل از هر قراری، سر محل قرار بودن حتی قرار های دوستانه! پر از زمان همه چیز است برنامه همه چیز است ..

اگر قرار بود سروقت رفتن و با برنامه بودن شادی و ارامش بیاورد ژاپنی ها نه شادن نه با ارامش

غمگین و تنها هستند و پر از استرس

کافیه ازشان بپرسی تاکسی کدام طرف است ؟ چون میترسند اشتباه کنند و چون میخواهد در کوتاه ترین زمان جواب بدهد تمام بدنش میلرزد پر از استرس، عرق میکند و نمیتواند شمرده شمرده پاسخ بدهد

یاد خودم می افتم وقتی سوالی که جوابش را میدانم هم میخواهم جواب بدهم پر از استرس میشوم دستانم عرق میکند فعل های جمله را میخورم و نمیتوانم جمله را تمام کنم

من ژاپنم ، من انگار آدم ژاپنی ام ! چشم هایم کمی شبیهشان هست استرس وقت دارم و استرس کار درست را انجام دادن و دنیایم اگر قطار 9 و سه دقیقه را از دست بدهم فرو میریزد!

برای همین فروریخته ام و به قول تراپیستم در خود فرورفته ام و غمگینم و آرام حرف میزنم چون زندگی ام فروریخته است ... به قطار از پیش تعیین شده ی زندگی ام نرسیده است قطار رفته و من همان جا در ایستگاه ماندم نمیروم و نمیپذیرم که تمام شده من همان قطار 9 و سه دقیقه ای خودم را میخواهم همان که بلیت اش در دست من است

من ژاپنم یا لااقل یک ژاپنی در من ساکنه ژاپنی ای ترسو، منضبط ، بی اشتباه، مضطرب و تنها!

برای اینکه صبح به محل کار سر وقت برسد شب ها سرکار میخوابد ! ازدواج نمیکند تنها میماند چون کنار یک نفر دیگر برنامه هایش به هم میریزد

من ژاپن را درک میکنم یک روزی یک بمب اتم سرش انداخته اند و بعد او ساکت شده توی خودش فرورفته و یک کینه را در قلبش نگه داشته که نباید علنی اش کند و ترسیده که اشتباه بعدی بمب های اتم بعدی باشه ....

ژاپن سوخته و تاول زده

یک روزی از داغی بمب دویده و خودش را در رودخانه ای انداخته که از گرما ی بمب به نقطه جوش رسیده !

از سوختن فرار کرده و به نقطه جوش رسیده ! به نظرم بعد از آن همیشه از هر دلخوشی ای فرار کرده که نکند اب سرد رودخانه سرابی بیش نباشد و اب جوش منتظرش باشد! پس سرش را در لاک خودش کرده تنها مانده !

تنها و مضطرب و ترسیده و پر از کینه!

تکرار این همه خودکشی برای چیست؟ شاید نسل به نسل این کینه، این ترس، این اضطراب از اشتباه نکردن منتقل شده و یک روز کنار مترو آدم ژاپنی تصمیم گرفته بپرد جلوی مترو و تمام!

اول دیوارهای یک متری کنار چاله ی مترو گذاشتند اما آدم ژاپنی غم هایش بلند تر از یک متر بود !

هنوز راه برای خودکشی بود !

پس دیوارهای متروهای جدید از قد انسان هم کمی بلندتر است! اما ژاپنی غم هایش بیشتر است! مترو نشد جای دیگری به زندگی اش پایان میدهد !

این غم در شهر ریشه دوانده چه کسی میداند شاید این الکل خوری بی وقفه هم اعتراض آدم ژاپنی به درونش هست ! و یک جور خودکشی دیگر! که از هر سه نفر یک نفر به خاطر الکل درگیر سرطان میشود !

این بمب سال هاست ادم میکشد! غرور نداشتن، عزت نفس نداشتن، له شدن را نمیشود با تویوتا و پانوسونیک و قطارهای سریع السیر رفع کرد! این ها مسکن های یکی دو روز است

آدم ژاپنی که ته دلش میداند تحقیر شده! که کسی از راه رسیده راحت رویش بمب انداخته نه یکی که دوتا! پس برای تحقیر نشدن به خودش گفته تقصیر خودم بود! من واقعا شبیه ژاپنم! من واقعا یک آدم ژاپنی در این سر دنیام! روی سرم بمب اتم انداخته اند نه یکی که دوتا و من اخرش نشستم برای فرار از این تحقیر به تراپیستم گفتم نکند تقصیر من است ؟

هنوز به دیواره های مترو نرسیده ام ! اما کینه، ناکامی، تحقیر من را رسانده به یک قدمی آدم ژپنی!

به نظرم غم آدم ژاپنی حالا حالاها تمام نمیشود! اقتصاد اول دنیا هم که بشوند این غم، این تحقیر میماند حالا دولت ژاپن بگوید کسی در هیچ مجمعی اعتراض نکند بمب تقدیر ما بود و امریکا را بخشیدیم! اما حال و احوال این ژاپن خوب نیست ، نبخشیده، مانده و زجر میکشد چون ایستادن درد دارد و ژاپن ترسیده همان موقع که دلش آن آب رودخانه را طلب کرد که بدنی سوخته را به آب برساند ولی به جایش به آب رودخانه ای رسید که به نقطه ی جوش رسیده بود!

غم آدم ژاپنی درون من هم تمام نشده است من هم دنبال سراب دویده ام و حالا خسته ام و حتی وقتی رودخانه روبه رویم هست هم جرات نمیکنم حتی نوک انگشتم را به آب برسانم ... نکند باز هم دمای بمب آب رودخانه را به نقطه جوش رسانده باشد...

آدم ژاپنی از همه اب ها از همه ی تسکین دردها ترسید و به جایش کنار رودخانه ماند و سوخت و حتی امتحان نکرد که اگر غرور سوخته اش را در اب این رودخانه بگذارد شاید این بار رودخانه به دمای جوش نرسیده باشد..

.

.

این ها فکرهای من است شاید ژاپنی خوشحال باشد، شاید بخشیده است، شاید تویوتا و اقتصاد چهارم دنیا و قطار سریع السیرش غرور سوخته اش را مثل اب خنک رودخانه ای تسکین داده ...

شاید خوشجالی چشم بادومی ها این شکلیست ...

.

.

من ولی آن ژاپنی تحقیر شده ای ام که دوبار بر سرش بمب انداخته اند و از هر آب رودخانه ای برای تسکین دردش ترسیده....


برچسب‌ها: ما آدم ها



جنگ های دنیا
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳

رفتم پیش پدرم

او از جنگ برگشته بود منم همان طور!

او از جنگ بزرگی می آمد و من از جنگ کوچکی برگشته بودم

او از جنگ بزرگ برای دنیا و من از جنگ کوچکی برای دنیای خودم

شبیه پدر بودم همیشه و آن روز از همیشه بیشتر

صورت های تکیده، زیر چشم ها گود رفته، پوستی بی آب و خشک و چشم های قرمز از نخوابیدن های ممتد و من از نخوابیدن و گریه های ممتد!

گفتم خسته نباشی

چیزی از جنگ اش نپرسیدم ...لازم نبود

من ولی داستان جنگ کوچکم را کوتاه گفتم

گفت نمیدانستی این جنگ پیش میاید ؟

گفتم... نه از کجا میدانستم

و بعد رفت ...

و من حالا جنگ کوچکم را داشتم به اضافه سوال پدر...."تو نمیدانستی همچین جنگی پیش می اید ؟ "

تو نمیشناختی حریفت را

نه ....نمیشناختم و نمیدانستم

هربار دنیا به من یادآوری میکند که دنیا را بلد نیستم نه دنیا را نه جنگ هایش را نه آدم هایش...

سوال بزرگ تری بعد از سوال پدر در سرم چرخید

حالا که دیدی و شناختی و اینجایی چرا رها نمیکنی !؟

میخواست این را بپرسد ؟

نمیدانم

...

این جنگ کوچک برای تن نحیف و خسته ی من خیلی بزرگ است خیلی بزرگ...




نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸

 

نویسنده: ریحانه - شنبه 8 شهریور1393

این که من مثلا تلاش کرده ام که همیشه دوستامو از عمل بینی یا بوتاکس لب و یا اون عمل کذایی پروتز که جدیدا بد جور مد شده است منصرف کنم 

برای این نیست که دلم نخواهد به قول معروف پرفکت بشوند و زیبا و پسرکش! نه ! من فقط با یک جور تلاش کردن همه ی دنیا برای یکسان شدن سلیقه ها مخالفت کردم 

 اینکه همه ی ادم ها یک جور ظاهر خاص را بپسندد و دیگر هیچ کس مثلا از لب های باریک زیبا که بعضی ها را عجیب معصوم میکند خوشش نیاید 

و هی دختر های هم سن و سال من را ببرد زیر تیغ جراحی ها ی عجیب و غریب 

که مثلا گاهی  مراجعه کننده به خیریه ی اشناهای ما دختری باشد که درگیر نداشتن خواستگار است برای انکه مثلا فلان مشکل ظاهری را دارد ! و لنگ پول عمل جراحی است ! که چون مردم درگیر زیبا دیدن یک جور ظاهر یکسان شده اند دیگر حتی بعضی زیبایی های همیشگی هم عیب می شود !

و واقعا جامعه به ما تمام سلیقه اش را تحمیل میکند آن قدری که دیگر کسی لب های باریک معصوم دوست من را دوست ندارد و به جایش با دستکاری های دکترهای گرامی تمام خلوص و پاکی چهره اش را از او میگیرند و من دیگر دوست  ام را نمی شناسم !

جای سلیقه های رنگا و رنگ در جامعه خالیه و ما یاد گرفتیم دیکته بگویند و بنویسیم !

دیر بجنبیم حق انتخاب هیچ چیز را نداریم و جبر سلیقه ی یکسان جامعه را کسالت بار میکند 

من اهل حرف های جامعه شناسانه و تحلیل شخصیت ادم ها نیستم اما دلم همچنان لبخند مهربان و ساده ی دوستانم را میخواهد !

دلم نمیخواهد هرروز یکی از دوستانم با من غریبه بشود یا که اگر تلاش کرده خودش باشد با تمام سلیقه ای که دوستش دارد  جامعه روزهای خوش اش را بگیرد و مجبورش کند شب ها اشک به چشمانش بیاید برای همرنگ جماعت نبودن و حرف های خاله زنکی امثال ادم های کوته فکر که دم به دم ، آب دهان قورت داده و  به او بگویند : نمی خوای دماغتو عمل کنی !؟؟

 .................................................................................................................................

چیزهای کوچک:

زندگی ما رو فرصت هامون مشخص می کنه ، حتی اونایی که از دستشون میدیم!

(دیالوگ فیلم)

پ.ن:2باز نشر این پست در لینک زن

 

..............................................................................................................................

بعدا نوشت: اومدم بنویسم بعد پشیمان شدم آن قدر که حرف زدن راجع به آن موضوع زمین و زمان را دوخت بهم که نشود و هنوز می جنگم برایش 

پس رهایش کردم و پست های گم شده ی قدیمی را باز نشر می کنم و یاد روزهایی می افتم که لینک زن بود که همه چیز جان داشت که برو بیایی بود.....


برچسب‌ها: ما آدم ها



آدم های جالب و عجیب و صبور!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۷

آدم های وبلاگ نویس آدم های جالبی اند

 در برهه ای از زمان که اینجا می نوشتم و شلوغ بود و رفت و آمد زیاد کسی برایم نوشته بود کامنت هایت را ببند، ببین برای چه کسی می نویسی برای چی مینویسی و ببین ایا مخاطب نداشتن باز هم وادارت می کند بنویسی و ایا برای مخاطب مینویسی یا برای دل خودت!

و من آن موقع ها که هر پستی صد تا دویست  کامنت داشت ، کامنت ها را بستم و آمار بازدیدکنندگان هم نداشتم و برای خودم نوشتم که مطمین بشوم برای دل مخاطبم پیش نمی روم که منتظر نیستم ببینم چه دوست دارند که من بنویسم

اما بعد که شروع کردم از موضوع حجاب فاصله گرفتن و مخاطبانم کاهش پیدا کرد دوستی برایم نوشت که هیج وقت یک شرکت تولید کفش ورزشی نمی رود سراغ تولید کفش های رسمی! چون مخاطب اش را از دست میدهد

و من ؟ من ادامه دادم که کارخانه ی تولید کفش ورزشی ای  باشم که اگر دلش خواست می تواند چیپس و پفک هم کنار دخل اش بفروشد!

می دانم مخاطبانم سرگیجه می گیرند و عجیب و غریب و اندک خواهند شد

اما وبلاگ نویس ها آدم های جالب و عجیبی اند

هشت سال پیش وقتی شروع کردم به نوشتن آن قدر اینترنت و وقت دم دستم نبود که هرروز سربزنم پس دوشنبه که بین دو کلاس وقت داشتم در سایت دانشگاه پست می گذاشتم و کامنتی در وبلاگی دیگر و بعد باید صبر می کردم تا جمعه  که بتوانم پشت کامپیوتر خانه بشینم و صبر کنم تا به سرعت فسیلی صفحه بالا بیاید و به کامنت سلام خوب مینویسید جواب بدهم سلام ممنونم !

گفتم که وبلاگ نویس ها ادم های جالب و عجیب و صبوری هستند

کدام فضای مجازی دیگر به ما این امکان را میدهد که این قدر روده درازی بکنیم و کسی باشد تمام این ها را بخواند و تازه کلیک کند و در پنجره ی جدید با دوباره نوشتن مشخصاتش کامنت بگذارد!

اگر هنوز از کتاب خواندن لذت میبرید از فیلم دیدن و سریال دیدن خسته نمی شوید اگر هنوز از مسیر رفتن به سفری لذت میبرید نه فقط مقصدش

شما یک وبلاگ نویس جالب و عجیب و صبور هستید!

 

.........................................................................................................................................

چیزهای کوچک: 

خوابی دیده ام خوابی عجیب ....تعبیرش شده خیری می رسد و من روزی هزار بار دعا می کنم آن خیر تو باشی ...

 

.

پ.ن: بی مخاطبی آدم را جسور می کند!


برچسب‌ها: ما آدم ها



سراب روشنایی
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
معلم زبانم روانشناس است دارد از علل خودکشی میگوید از دنیایی که یک باکس سیاه با یک پنجره ی کوچک است و اگر یک لحظه فقط یک لحظه سرت را برگردانی و جای آن نور امده از پنجره به پشت سرت و آن تاریکی مطلق نگاه کنی خودکشی میکنی !
من دلم میخواهد بگوید آقای میم خودکشی وقتی سر میگیرد که تو برای آنکه یک نفر قیدت را بزند خودت را ترور میکنی ! و بعدترش حتی راضی میشوی با کسی ازدواج کنی که خودت را ترور کردی پیش پایش و حالا با هیچ داشته ای تن به ازدواج با او بدهی
این خودکشی است این همان باکس تاریک دنیاست که سرت را برگردانی و میبینی هیچ خبری نیست دور و برت الا تاریکی پس چه فرقی میکند سمت نوری بروی که این همه سال پی اش دویدی یا سمت این تاریکی مطلق ....
آقای میم خودکشی نفس نکشیدن نیست خودکشی انتخاب به سمت تاریکی رفتن به جای سمت نور رفتن است و خودکشی وقتی اتفاق می افتد که سال های زیادی به سمت نور رفته باشی و هیچ نیابی
و خسته بشوی ....و کسی نمیداند شاید فقط یک قدم دیگر تو را به نور میرساند فقط یک قدم دیگر
و باز همان فریب بزرگ "بگذار فقط یک قدم دیگر بردارم شاید رسیدم ...." همان فریب بزرگ و تو دوباره مجذوب سراب روشنایی میشوی در دنیای تاریکی ها 


برچسب‌ها: ما آدم ها



همه الا من
نویسنده: ریحانه - شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷
قبل ترها فکر میکردم ادم باید آرزویی مشخص داشته باشد و بعد تلاش کند به آن برسد بعدترها فهمیدم اولا آرزو نه، هدف ، دوما انتخاب همان هدف گاهی مهم تر از تلاش رسیدن به آن است ، سوما آدم با آدم فرق دارد ! این وسط میدانم شما اصلا نمیفهمید منظورم از آدم با آدم فرق دارد چیست اما من با خون دل درک اش کردم و به ان رسیدم !
آدم با آدم فرق دارد چون مثلا اکثر آدم ها موجوداتی هستند که پر از هدف و بی تلاش و پر از کارهای نصفه و نیمه و رها شده اما این وسط یک سری موجوداتی هم هستند مثل امثال من که هدف مشخص میکنن و به قصد کشت به آن میرسند و بعد هدف بعدی ! کار نیمه و نا تمام ندارند و با این شعارهای تلاش گر و کار تمام و کمال بدتر هم میشوند و تو فکر کن بدتر از به قصد کشت تلاش کردن چه میتواند بشود !
نتیجه ؟ نتیجه طوماری از کارهای غیرضروری به انجام رسیده است طوماری از وقت های هدر شده به هدف های اشتباه و کاری که نباید رها بشود!
نتیجه ؟ لطفا شعار ندهید لطفا نسخه نپیچید لطفا نگویید تلاش خوب است و راه نیمه تمام بد !
لطفا بگویید ببینید کجا هستید چه میخواهید تلاشتان را هدر ندهید و بعضی کارها را نیمه تمام رها کنید !
در کلاسی روانشناسی بودم استاد پرسید چه کسی کارهای نیمه تمام دارد همه دست بلند کردن الا من اما این الا من اصلا دیده نشد و استاد ادامه داد :"ببینید همه ی ما کلی کار را نیمه رها میکنیم و ذهنمان درگیر این کارهای نیمه میشود و تمرکز را از دست میدهیم" من باید بلند میشدم و میگفتم همه ی ما الا شما کلی کار را تمام کردیم که باقی عمر تمرکز ما را میگیرد و فکر میکنیم چرا وقتمان را صرف این کار کردیم همه ی ما الا شما باید یاد بگیریم بعضی کارها را رها کنیم تا نفس بکشیم وسط این دویدن های بی هدف !
اما نشستم و همه ی آن ها را نگاه کردم و دستم را پایین آوردم ! 

همه ی آن ها الا من دفترهاشون رو سیاه کردند از شعار" مرگ بر کار نیمه تمام" !


برچسب‌ها: ما آدم ها



من مردها را سخت باور می کنم
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
من ؟ من شده بودم گوش شنوا و او یک نه بزرگ شنیده بود از صمیمی ترین دوست من و حالا پناه اورده بود به صمیمی ترین دوست عشق اش و درد و دل میکرد 
من .... من مردها رو سخت باور میکنم .. اما این یکی را باور کردم باور کردم دوستش دارد و زندگی برایش سخت شده.... بعد گفت من هیچ وقت ازدواج نمیکنم ! 
من .... من فقط خندیدم ته دلم و بهش گفتم من سر سفره ی عقد کسی ایستادم که گفت صبر میکنم و خبر ازدواج کس دیگری را شنیدم که میگفت بدون تو میمیرم و این حرف فقط دو ماه قدیمی شده بود و در عروسی کسی ایستادم و به همسرش تبریک گفتم که میگفت بدجور دلش پیش من مانده است ... من سخت مردها رو باور میکنم ... من آدم سختی هستم اما باور مردها سخت تر از سختی من است

.
و حالا خواستگار دوست صمیمی ام که کمتر از یکسال پیش قرار بود دیگر ازدواج نکند و من خندیدم  و  گفتم تو دنیا را نمیشناسی تو هنوز آدم ها و دل هایشان را نمیشناسی ... همین آدم خبر دلدادگی اش را در اینستا بگذرد آن قدر زود که من هنوز نمیتوانم بفهمم از کجا کپشن های عاشقانه اش به دلدادگی جدید ربط پیدا میکند و کدام قدیمی ! 
دنیا و دلدادگی هایش آن قدر زود گذر شده که قدیم و جدیدش غیر قابل تشخیص !

.


من مردها را سخت باور میکنم وقتی باوری در حرف هایشان نیست 

 

 

 


برچسب‌ها: ما آدم ها



حالمان خوش بود
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵

اولین بار شاید حدودا ده ساله بودم ، بعد از هفته ها تمرین با دوچرخه ی کوچک قدیمی خواهرم بالاخره یاد گرفته بودم بدون کمکی دوچرخه سواری کنم و این شاید اولین موفقیت کوچک زندگی ام بود که مال خود خودم بود ، بعد از آن پایم را کردم در یک کفش که من دوچرخه می خواهم و هیچ قت آن روز که مادر بالاخره تسلیم خواسته ی من شده بود یادم نمی رود ... دوچرخه ی من ... با آن قمقه ی زرد رنگ که به آن وصل میشد ...

اولین بار همان موقع بود که با دوچرخه ام رفتم توی کوچه ... و مانتوی خفاشی گلبهی رنگم را پوشیدم که بدون چادر بروم دوچرخه سواری ..... با دوستم قرار گذاشته بودیم و شاید هنوز یک دور هم دور خانه ها نگشته بودیم که آقای قاف که از سرکار برمی گشت ما را دید ... آقای قاف گفت شما دیگر بزرگ شدید و خوب نبیست دختر توی کوچه دوچرخه سواری کند .. گفت خوب نیست اصلا توی کوچه بازی کنیم .. و این اولین دیدار من با خانواده ی قاف بود ....

نتیجه اش این شد که دوچرخه ی نو من با آن قمقمه ی زرد رنگ فقط یک بار چرخ هایش چرخید و بعد از آن من شرمنده ، دوچرخه ام را کشان کشان بردم گوشه پارکینگ گذاشتم ، با یک حساب سر انگشتی تقریبا شانزده سال می گذرد که دوچرخه ی من بدون استفاده گوشه ی پارکینگ خاک می خورد ، هفته ها تمرین کرده بودم به تنهایی دوچرخه سواری کنم و بعد از آن هفته ها التماس می کردم تا مادرم راضی بشود دوچرخه بخرد و نتیجه اش ولی شده بود دوچرخه ی زیبای من گوشه ی پارکینگ...

.

این اولین دیدار ما بود با خانواده ی قاف ، داستان اما اینجا تمام نشد ، خانم قاف یک بار اشک دوست من را درآورد که تازه عروس بود و اولین لباسی که از همسرش هدیه گرفته بود را پوشیده بود اما خانم قاف می گفت لباسش کوتاه است و خجالت آور است که او آن را در در یک مجلس زنانه پوشیده است ... بعدها عروسی آن یکی همسایه را بهم زده بود که چرا در عروسی روی میز زدند و دست زدند ...گفته بود آنچه را که نباید در یک عروسی ببیند دیده است !

داستان آن ها ادامه داشت .. داستان خانواده ی قاف که یک تنه به جنگ کل همسایه ها آمده بود ...

دوچرخه ی خاک خورده ی گوشه ی پارکینگ و گرفتن لذت دوچرخه سواری از دختری ده ساله ، کنار لباس دوست من و خاطره ی به هم خوردن مراسم مهم ترین روز زندگی دو نفر دیگر ... این ها لیست کوچیکی از اتفاقاتیست در مکان هایی که خانواده ی قاف حضور داشتند .. همین شده بود که اول هر مراسمی ،  هر اتفاقی اولین سوال ما دختر های جوان از همدیگر این بود که خانم قاف آمده است ؟ و اگر نیامده بود بعد با خیال راحت در مجلس زنانه می خندیدیم و حالمان خوش بود به خوشی که حرام نبود ، بد نبود ، منع هم نشده بود اما خانواده ی قاف چارچوب زندگی خودش را به همه گسترش می داد

.

هر آدمی برای خودش چارچوبی دارد و این چارچوب محترم است ، اولین بار ده ساله بودم که به خاطر چارچوب دیگران لذت دوچرخه سواری را در ده سالگی از دست دادم و بعد از آن خیلی از خوشی های کوچک دیگر را ....خوشی هایی که حرام نبود ، بد نبود و منع هم نشده بود ...

.

.......................................................................................................................................................................

چیزهای کوچک : 

دنیا پر از چیزهای خواستنی است که نمی توانی داشته باشی شان 

و پر از نخواستنی هایی که مجبوری انتخابشان کنی ....


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها



بالاخره یاد می گیریم
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
وبلاگ نویسی اگر هیچ چیز را به من یاد نداده باشد شجاعت را به من آموخته !
من همان دختر چادری روزهای اول هشتاد و نه هستم که مینویسم
همان روزها که آن قدر از نوشتن می ترسیدم که پست " او چه میبیند ؟ " را رمز دار کردم که نشنوم قضاوت های مردم را !
که نشنوم کسی به من بگوید دختر چادری ها هم مگر جلوی آیینه می ایستند و نگران این اند که چه طور به نظر برسند ؟ دختر چادری ها مگر حق دارند که فکر کنند این روسری گل دار به آن ها می آید یا نه ؟
زندگی ام پر از  قضاوت ها بود و دنیای واقعی مرا کشاند به دنیای مجازی جایی که نگاهمان در هم گره نخورد و بگویم من هم دخترم با تمام ویژگی هایش و فطرتش ، با این که چادر میپوشم !
وارد مغازه که میشدم می گفتم فلان لباس چند ؟ مغازه دار نیشخند زنان میپرسید مگر امثال شما از این لباس ها می پوشند ؟! چه فکری میکنند ؟ فکر می کنند در مراسم زنانه هم چادر به سر گوشه ای می نشینیم ؟ چه تصور عجیبی از ما دارید که اگر من ، دختری که چادر می پوشد ، مردها را نقد کند و انتظارشان را از خانم ها نقد کند  همه ی نگاه ها گرد بشود و بپرسد دختر چادری مگه حق دارد مردها را نقد کند ؟
کجا زندگی می کنید ؟ دنیای واقعی ما ساده تر از این حرف هاست ...
. من همان دختر چادری سال های هشتاد و نه هستم فقط کمی شجاع تر شدم ، بی پرواتر حرف های ذهنم را مینویسم و دیگر هیچ وقت نگران قضاوت های بی اساس مردم نیستم .
.
........................................................................................................................................
پ.ن 1 :قضاوت کردن گریبان همه ی زندگی ما را گرفته است که آبدارچی مجبور بشود عکس های اینستاگرامش را که مبل خانه یشان پیداست را پاک کند که هر روز مجبور نباشد پاسخ بدهد که بله ! آبدارچی هم میتواند مبل بخرد !

 

پ.ن2 : وبلاگ است دیگر ... اصلا اینجا که می نویسی قفل و رمز و این ها معنایی ندارد . بیایید بروید نقد کنید حتی قضاوت کنید ! آن قدر که کم کم یاد بگیریم همدیگر را بلد باشیم ..... بالاخره یاد می گیریم سرمان سوت نکشد قرمز نشویم و چشمانمان را نبدیم و فریاد نزنیم .... بالاخره یاد می گیریم ...

.

پ.ن3 : اینجا خواستم توضیحی از پست قبل و دلیل نوشتنش بگویم دیدم نباشد بهتر است ... هم من راحت ترم هم شما 


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها



لطفا سراغ من نیا !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵
ببین من نه چشم هام درشته و آهوویه ! نه کفش های پاشنه بلند میپوشم و نه  ادای دخترونه دارم
من آدمی ام که صبح روزی که وقت ارایشگاه گرفتم برا اکستنشن مژه ! به خودم میگم کجاییی ؟ تو ادم مژه گذاشتن بودی ؟ تو چی برات مهم بود ؟ تو گیر چی بودی ؟ و هزار تا بازخواست این جوری  ، اخرشم وقتی برای راحت شدن خیالم میرم به مامانم میگم بر میگرده یه نگاه عاقل  اندر سفیهی میکنه و میگه تو دختر علمی ای هستی ! این کارا چیه ؟
میگذره و من هرروز صبح توی آیینه به خودم نگاه میکنم میگم من دختر علمی ای هستم ؟ دنبال چی ام ؟ و هر بار که دوستم رو با مژه های اکستنشن شده نگاه میکنم با خودم میگم علم بهتر است یا زیبایی ؟ ! و همان سوال احمقانه و قرار دادن دو تا چیز بی ربط رو به روی هم !
اخرش هم با تحلیل اینکه پول دادن 180 هزار تومن برای مژه و ماهی هفتاد تومن ترمیمش توی این وضع جامعه یه کار بی رحمیه وقتی کلی ادم گرسنه و محتاج هست به قضیه خاتمه میدم و هفته ی بعدش هم برای اسودگی خاطر به اولین پیام توی یکی از گروه های تلگرامی ، مقدار زیادی از پس اندازم و میدم به یه مریض صعب العلاج و بعد یه نفس راحت و آخیش گفتن !
ببین من همینم ! اگر نمیتونی عاشق کسی بشی که مژه های بلندش سنگینی نمیکنه و توی مطب و صف اتوبوس و هرجایی که معطلی داره کتاب میخونه ، و براش مهم نیست که لباسی که می خره حتما از فلان برند معروف باشه و کفش هاشو تا وقتی که دوسشون داره میپوشه و کیفاش با هر مانتویی ست نیست ! سراغ من نیا !
نمیگم این چیزها رو دوست ندارما ! کما اینکه هنوز وقتی جلو آیینه می ایستم از خودم سوال میکنم بهتر نبود اکستنشن مژه میکردم ؟ اما راستش را بخواهید بعد از هرکدام از اینا دنیایی سوال و جرو بحث راه می افتد وسط مغز من ! من هم دیدم نمی ارزد که مثلا فلان کیف چند صد تومانی را بخرم و بعدش یک ماه  تمام به این جر و بحث ها جواب بدهم !
 این شد که بی خیال همه چیز شدم و توی مطب جای نگاه کردن به مانتو و کفش و روسری ، بقیه ی  کتابم را گرفتم و دوباره صفحه را از بالا شروع کردم به خواندن ! البته نا گفته نماند هر چند وقتی هم نا پرهیزی میکنم با یک خرید درست و حسابی ، تا میرسم خانه غذاب وجدان و تمام کودکان افریقا و اسیا و آوارگان دنیا جلو چشمم می اید ! و از همه بیشتر ان زن بیوه ی محلات پایین تهران که برای در اوردن روزی هزار تومان میخ های کج شده را صاف میکرد !!!
خوب که فکر میکنم میتوانی حتی انگ مریض هم به من بزنی ! یا شاید بگردی در این علم بی خاصیت روانشناسی یک اسمی چیزی برایش دست و پیدا کنی و مثلا فلانیزوفرنی ! یا به عبارتی ترس از خرید اشرافی ! یا خرج کردن پول در جایی که لزومی ندارد و چه میدانم از این جور تحلیلا ! شاید هم انگ فوبیا از خرید را بچسبانی به پیشانی ام
به هر حال من هنوز هم ان مانتوی قدیمی ام را تا وقتی که دوستش داشته باشم می پوشم !
دیدی ؟ من همینم ! من شده پول بی زبانم را در راه خریدن کتاب های گران بدهم حتی برای ژست روشنفکری ! اما یک ریال از پولم را نمیروم در فلان برند کیف و کفش هدر بدهم که دمپایی دستشویی اش را 400 هزار تومان ناقابل می فروشد !
من همینم ! نه مژه هایم سنگینی میکند نه لب هایم از پروتز آویزان ! نه شب ها به خاطر عمل های متمادی بینی سخت نفس میکشم ! البته خودت که میدانی این آخری ها دیگر اصلا مساله ی پول نیست این ها دیگر یک جور مبارزه ی قدیمی من است با یک شکل شدن ظاهر ادم ها !
و البته که این را هم خوب میدانی من چه قدر راضی ام از اینکه این طور زندگی میکنم ! و هر بار که سوال پیچم میکنن که چرا فلان ماشین خارجی را نمیخری کلمه ی حمایت از مصرف کننده ی داخلی درست در دهانم نچرخیده است یک " ای بابا" ی کشدار و بلند تحویلم میدهند
و خوب میدانی هنوز خسته نشدم و همین طور زندگی میکنم و راضی ام و ته دلم هم بلند بلند میخندم !
پس لطفا سراغ من نیا !


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



اجازه ی ورود (آرشیو گم شده 6 )
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
 

نویسنده: ریحانه - یکشنبه 7 اردیبهشت1393

هنوز فرش قرمز آویزان شده را کنار نزده ام که صدایم می کند

_ عزیزم آقا ناراحت میشه !

برگشتم نگاهش کردم گیج بودم فکر می کردم اصلا من را صدا نمی کند من چه کاری کرده بودم که آقا را! امام رضا را ناراحت می کرد؟

_ بیا عزیزم با دستمال رژتو پاک کن بعد برو آقا رو ناراحت نکن عزیز دلم

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود

بعد از دو سال آمده ام به دیدار امام رضا و اینجا قبل از اینکه این فرش قرمز را کنار بزنم دستم را گرفته اند  نگذاشتند بروم

دنیا روی سرم خراب شد دستمال از جیبم در آوردم سریع لب هایم را پاک کردم .و رفتم

من؟! باورم نمی شد کسی به من تذکر بدهد

انگار امام رضا رویش را برگردانده بود از من

سرم را انداختم پایین جرات نکردم سرم را بالا بیاورم

آخر من؟!  من....

خیلی بد است اولین تذکر را اینجا به آدم بدهند!  کنار فرش قرمز هنوز ایستادم رویم نمی شود سرم را بالا بگیرم

اشک که در چشمانم جمع می شود یاد حرف عزیزی می افتم

" همیشه قبل از ورود صبر کن بزار امام رضا بهت اجازه بده ، اجازه ی ورود هم اشکه! "

 

..............................................................................................................................

پ.ن: فکر نکنم هیچ جای دنیا به اندازه ی حرم امام رضا این قدر محترمانه به آدم تذکر بدهند

بعدا نوشت!! : دوستان عزیزم ! اگر من این موضوع رو اینجا نوشتم برای این نبود که شما هم به من یادآوری کنید که رژ زدن و وارد حرم شدن کار نادرستی است گفتن نظرتون و اینکه شما هم موافقید یا مخالف بحث دیگریست اما لطفا مطلبی رو که همین چند خط بالا نوشتم و دوباره به من گوشزد نکنید . مطمین باشید از تذکرتان ناراحت نشدم اما چیزی که قرار بود از آن تذکر بفهمم را نوشته ام به هر حال ممنون برای یادآوریتان.

چیزهای کوچک:

کاش هیچ وقت گل ها را پر پر نمی کردی طرف من نمی ایستادی

من پای اشتباه خودم می ماندم

 

...................................................................................................................

خیلی بعدا نوشت : شما رو نمیدونم اما این باز نشر پست هایی که بلاگفا حذف کرده برای من یه دنیا خاطره است ! یه دنیاا......

 


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها, سفرنامه



این دیر رسیدن فریاد دارد ....
نویسنده: ریحانه - شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
همیشه فکر می کنم چرا  آدم هایی که ازدواج کردن دایم از عشقشان می نویسند و دایم  عکس های یهویی با همسرشان می گذارند   ! و هی عکس رستوران های مختلف کافه های رنگا وارنگ و چایی های اخر بعد از ظهر برای همسری !
همین اواخرم درگیر صفحه ی یکی از دوستان مجازی اینستاگرامی ام  شده بودم ،   روزهای  دختری که به نظر میرسید حدودا همسن من باشد و از روز عقدش تا الان من هرروز عکس های دو نفره و تک نفره شان را  وسط خوشگذرونی و پارک ها و سفرهای مختلف لایک کردم و با خودم میگفتم اخر اتفاق دیگری در زندگی اش در 4 ماه گذشته نیفتاده ؟! مثلا کتاب جدیدی نخوانده معرفی کند، نشده یک صبح تنها باشد عکس از منظره ی پشت پنجره بگذارد و  لیوان چایی اش و فقط بگوید صبح بخیر، نگوید بعد از راهی کردن همسری به سرکار !!
نشده است در چهار ماه گذشته یک روز خودش باشد و خودش ! نشده ؟
اما دیروز وقتی رسیدم به عکسی که نوشته بود امسال تولد سی و یک سالگی ام را با تو جشن میگیرم و امسال متفاوت ترین تولد من است
دیدم حق دارد ، حق دارد فریاد بزند،  پیدا کردن عشق در سی و یک سالگی فریاد دارد. سی و یک سالگی برای نسل قبلی من یعنی دو یا سه تا بچه و رسیدن زندگی به مرحله ی جدید و نسل الان دور و بر من تازه سی و یک سالگی اولین تولدش را با همسرش جشن میگیرد ... و این همه فریاد در اینستاگرام، در وبلاگ ها، در عکس های پروفایل های دونفره، برای همین است برای این دیر رسیدن ... این دیر رسیدن فریاد دارد....

 

...................................................................................................................................

چیزهای کوچک :

مفتی عقل در این مساله لایعقل بود ...

"حافظ "


برچسب‌ها: ما آدم ها, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



قضاوتش با شما
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آدم ها دغدعه هاشون عوض میشه و گاهی هم فقط جاشون عوض میشه 
وقتی این وبلاگ و ساختم بزرگ ترین دغدغه ام حضور یک خانم چادری بود در محافل مختلف اجتماعی و برخورد مردم با او ، من وارد کلاس چهل نفری ای شده بودم در دانشگاه هنری که تنها دختر چادری کلاس بودم
پس از دغدغه ام نوشتم
بعدها دغدغه ام شد زندگی ! کمی از زندگی نوشتم و بعد فهمیدم زندگی ، عشق و خیلی چیز های دیگر آن قدر خاص هر نفر است و آن قدر پیچیدگی هایش را فقط خود آن فرد می فهمد که بهتر است برای خودش آدم نگه دارد ...
دغدغه ی فرهنگ و اخلاق جامعه ام همیشه یک گوشه ی ذهنم هست و همیشه ، حتما راجع به آن مینویسم
هرچند مدتی بسیار برایم پررنگ شد و چه خوب که امروز لااقل در تهران فرهنگ سازی سرعتش زیاد شده و شاید اصلا این مد شدن" با فرهنگ بودن" هم خوب باشد ، بگذاریم آدم ها با ادای با فرهنگ بودن پز بدهند شاید عادت شد ....
و حالا دغدغه ی این روزهای من چیز دیگریست ... دغدغه ی جنگ .. که بیخ گوشمان میگذرد و بیخ گوشمان گذشت ! من از جنگ سوریه کم میدانم خیلی کم ... همان قدر که گاه گداری عکس های شهید جوانی را در اینستاگرام لایک کنم !
من از جنگ سوریه کم میدانم همان قدر که فقط میدانم تک تک آدم هایی که آنجا می جنگند برای دل و ایمان و دین شان می جنگند
من ولی داستان های زیادی از جنگ خودمان میدانم ، من پای صحبت های ادم های درد کشیده ی زیادی نشسته ام ، من خودم همیشه گوشم پر بوده است از زخم زبان های مردمی که حتی به خودشان اجازه ندادند حقیقت جنگ را بفهمند
این روز ها ، زخم زبان های جدید مردم به جوان های جدیدی که جانشان را فدا میکنند دغدغه ی من ای شده است که سال ها این زخم زبان ها را شنیدم و حس کردم
راستش را بخواهید فهمیدن یک نکته شاید اوضاع را بهتر کند شاید بهتر درک کنیم ... این که جان آدمی خریدنی نیست این را همه میدانند .. همه میدانیم ... که یک پدر هیچ وقت بچه ی چند ماهه اش را رها نمیکند برود جایی که هر لحظه ممکن است جانش را از دست بدهد مگر با آرمان بزرگ  ... و داوطلبانه بودنش یعنی داستان بزرگی در کار است .. داستان عشق .. داستان دفاع ، داستان دلدادگی ....
کاش این را بفهمیم .. که گرفتن پول برای از دست دادن جان خنده دار ترین فکر بی منطق  دنیاست !
من داستان های خودم را گفتم ، قضاوت اش با شما ... خواستید زخم زبان بزنید خواستید قبول کنید خواستید قبول نکنید ...

برچسب‌ها: روزگاری جنگی بود, چادرمشکی, ما آدم ها



کدام روز است که از خواب بلند میشوی و دیگر مرا پیدا نمیکنی ؟
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
خیلی از زن ها هستن که دوست دارن زن خانه باشند، به خودشان برسند ، غذاهای جدید یاد بگیرند ، موهایشان را راه به راه رنگ کنند ، و گاهی با اهنگ های تلویزیون وسط هال قر بدهند ! 
من آیا یکی از آن ها بودم ؟ یکی از از آن زن های خانه دار با موهای مش و دامن های چین دار ؟
.
.
من دلم نمی خواست یکی از زن های اداره چی باشم و صبح ها خسته با گودی زیر چشم های پف کرده ام ، مانتوی اداری سورمه ایم را بپوشم با آن مقنعه ی سیاه و یه لقمه نون پنیر در دست دوان دوان بروم بیرون ، دلم نمیخواست عصر که برمیگردم مانتو و مقنعه را پرت کنم روی مبل و کوکو سبزی همیشگی را که از همه راحت تر است درست کنم دلم نمیخواست موهایم بعد از زنگ های متمادی و یکنواخت وز شده باشد و یا یک کش محکم ببندم پشت سرم و لم بدهم روی مبل تا کوکو سبزی خودش را بگیرد ! 
.
.
من دلم می خواهد صبح ها بلند که میشوم تک تک پرده های خانه را بکشم به گلدان ها اب بدهم وقتی قوری را گذاشتم  روی گاز که جوش بیاید، بعد سفره ی صبحانه را بچینم و طبق معمول صبحانه نخورم ولی از دیدن صبحانه خوردن بقیه با ولع کیف کنم !
دلم می خواهد همه که رفتن بشینم کنار همان سکوی زیر پنجره که خودم طراحی اش کردم کتاب بخوانم ، عصرها شاید نقاشی بکشم و اخر شب ها بازم کتاب و فیلم هایی که داستانش ، داستان زن های خانه داری است که دچار روزمرگی شدند ! 
دلم می خواهد بلد باشم چه طور ته چینی درست کنم که بوی بد مرغ و تخم مرغ ندهد و کیک های اسفنجی دم غروبم ترد و خوش مزه باشند 
دلم می خواهد برای تک تک همسایه ها آش نذری بپزم و هر روز پای درد و دل یک کدامشان بشینم و هروقت میروم تره بار برای پیرزن همسایه ی پایینی هم گوجه و خیار بخرم 
.
.
دلم همه ی این ها را می خواهد ، اما بهشان که فکر میکنم می گویم تا کی ادامه پیدا میکند و کدام روز است که صبح که بلند میشوم حالم از تمام روزمرگی ها به هم خورده است و می گویم هفت سال درس خواندم که بشوم زن مهربان خانه داری که بلد است کاپ کیک های فنجانی خوبی درست کند ؟! کدام روز است که روزمرگی به جانم بیافتد و حوصله ای که قرار بود با کار کردن از دست ندهم با در خانه ماندن از دست میدهم !
کدام روز است که حالم از دنیا به هم می خورد و تو از خواب بلند میشوی و میبینی میز صبحانه ای در کار نیست ، پرده ها کشیده نشدند و بوی نم خاک گلدان ها پخش نشده 
کدام روز است که از خواب بلند میشوی و دیگر در آن خانه ی یک وجبی مرا پیدا نمیکنی ؟ همان که بلد بود پا به پایت به تمام شوخی های بی مزه ی دنیا بخندد .....
 
.............................................................................................................................
 
چیزهای کوچک :
باید فکر کنم ، آن قدر زیاد 
که دلم دیگر بهانه نگیرد .....

برچسب‌ها: ما آدم ها, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



فرشته ای با روپوش سفید و روسری حریر زرشکی (آرشیو گم شده 5 )
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - سه شنبه 12 فروردین1393

از بین جمعیت راهم و پیدا می کنم که برم همه ی حواسم به برنامه های بعد از ظهرمه

یه صدایی از بین جمعیت صدام می کنه

_خانم فلانی؟

برگشتم که ببینم که وسط آزمایشگاه ساعت 8 صبح کیه که منو صدا میکنه یه خانم با روپوش سفید و روسری حریر زرشکی رو به روم می ایسته

-ببخشید من گناهتو شستم!

هنوز درگیر فکر کردن به جمله اش هستم هنوز دارم فکر می کنم که یعنی چی

منتظر جواب دادنم نمیشه و میگه

-من فکر کردم شما بدون نوبت اومدین راجع به شما با دوستم حرف زدم پشت سرتون که بهم گفت از صبح زود اینجا بودین ...ببخشید ... حلالم کن

من هنوز ساکتم

نگاهش می کنم لبخند می زند و میرود

من خوب نگاهش کردم که یادم نرود چهره ی فرشته ی زمینی ای را که وسط این هرج و مرج ها که ما با

 گستاخی قول می دهیم و زیرش می زنیم دروغ می گوییم و می خندیم و غیبت را مثل نفس کشیدن

 ضروری می دانیم یکی هست که حواسش هست

یه فرشته ی زمینی که حواسش به تک تک حرفاش هست

یه فرشته با روپوش سفید و روسری حریر زرشکی!

یادم نمی رود چهره ی مهربانش که هدیه ی امروز خدا به من لبخند یک فرشته بود 

 

........................................................................................................................................

چیزهای کوچک :

دعا کن!

من مطمینم خدا صدای دسته جمعی ما رو بیشتر دوست داره


برچسب‌ها: ما آدم ها



تو رو خدا آرام تر ،  می خواهم صدای شیخ را بشنوم ....
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۴
نمیدانم باید طرف کی باشم نمیدانم باید فریاد بزنم از ناراحتی اعدام شیخ نمر یا ناراحت این باشم که چرا سفارت عربستان و به آتیش کشیدن ؟ 
نمیدانم باید ناراحت کدام طرف باشم اصلا نمیدانم درست چیست نمی فهمم چرا هی جای حق و باطل عوض میشود !؟ 
نمیفهمم بگویم آخیش! تحریم ها برداشته میشود و آخ جون دست دادیم با امریکا و دوستی و صلح و صفا ! یا بگویم، پس آن همه کشتار و ظلم که نه برای خیلی دور ،که برای همین روزهاست فراموش کنم ؟ 
چرا نمیفهمم باید درد نان داشته باشم و فکر اقتصاد کشورم خواب را از چشم هایم بگیرد  یا فکر کنم آن ور دنیا در نیجریه سیاه پوستان شیعه به چه جرمی قتل عام میشوند ؟ 
شب ها نمیدانم از فکر کدامشان خوابم نبرد ؟ نمیدانم از درد خلخال پای زن یهودی باید می مردم ،حالا برای کشتار گروه گروه شیعه ها چه باید بکنم ؟ بالاتر از مرگ چه شکلی است ؟ بالاتر از مرگ چه رنگی است ؟ چرا بلد نیستم ؟ 
چرا انگار صدای فریاد امیر را از منبر مسجد کوفه میشنوم ؟ چرا امیر دلش از بی غیرتی ما  خون است و اصلا اگر قرار است کاری کنم چه کار کنم ؟ 
 
امیر با صدای رسا می گوید صدایش را میشنوم اما نمیدانم چه کار کنم ؟ چرااا ؟ 
.
 
"زمانی که دیگران سستی کردند من به انجام وظیفه برخاستم ، و هنگامی که هرکس سر در لاک خود فرو برده بود من آشکارا به میدان آمدم ، و آن زمان که زبان همه بسته بود من سخن گفتم ، و وقتی که همگان در راه مانده بودند من به نور خدا گام در راه نهادم . [در هنگام شعار ] صدایم از همه آهسته تر بود ولی در مقام عمل از همه برتر بودم.(خطبه 37)
 
.
امیر صدایش هنوز هست اما ما سر در لاک خود فرو بردیم نمی خواهیم صدای دنیا را بشنویم، گوش کنید ... کمی دور و برتان را خلوت کنید .. گوش کنید صدای شیخ زکزاکی از زندان می آید  و صدای تک تک شیعه های کشته شده ی نیجریه ، صدای شیخ نمر در گوش همه ی ما مثل زنگ صدا میکند ، گوش بدهیم ، میشنویم 
کمی آهسته تر ، کمی آهسته تر سرو صدا کنید من صدای شیخ را خوب نمی شنوم سرم پر از صداها شده، پر از صداهای غم نان و دنیا و حراجی و بوق های ممتد راننده ها 
تو رو خدا آرام تر ... می خواهم صدای شیخ را بشنوم 
تو رو خدا آ ر ا م ت ر ......

برچسب‌ها: ما آدم ها, اویس من از تو غریب ترم



بوی مهربانی
نویسنده: ریحانه - شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴
پله های خونه ی روستایی را رفتم بالا به پیرمرد و پیرزن که توی ایوان نشسته  بودند سلام کردم و حرف زدم
خواستم متوجه استیصال من بشوند دلم  میخواست در خانه شان را به روی من باز کنند ، من چیز زیادی نمیخواستم فقط محل وضو و قبله را به من نشان بدهند برای نماز
اما خندیدند گفتن نمیدونند من باید چی کار کنم
من پله های زیاد خانه شان را  آمدم بالا به امید کمکشان و آن ها دست کشیدند و قهوه خونه را به من نشان دادند
پله ها رو یکی یکی اومدم پایین و هر پله را آرام برمیداشتم ، و منتظر یک صدا از پشت سرم ، دلم میخواست صدایم کنند 
صدا نکردن و ته دلم از خدا خواستم ، نه از هیچ پیرمرد و پیرزن و ادم دیگه ای فقط از خدا خواستم
رفتم سمت قهوه خانه  ، اب معدنی خریدم که وضو بگیرم یک گوشه ای اخرش از پسر جوان چشم سبز قهوه خانه محل نماز را  پرسیدم که توی روستا جایی برای نماز این نزدیکی هست ؟
.
از خدا خواسته بودم از ته ته دلم و جوان چشم سبز من را سپرد به خانم مهربانش و من مهمان خانه ی کوچک و قشنگشان شدم ، مهمان آدم های سنی ای که برایم جانماز بدون مهر پهن کردند و لبخند از روی صورتشان محو نمیشد
من نماز خواندم ، جانماز و تا کردم و لحظه ی اخر همسر جوان چشم سبز را  در اغوش گرفتم و خداحافظی کردم و او نمیدانست که چه قدر ان روز را برایم قشنگ کرد و نمیداند که تا ابد بوی برنج کته ی روی گازشان از ذهنم بیرون نمیرود و لبخندهای قشنگشان...
پله های خانه یشان را پایین امدم و برای تمام خوبی هایشان از ته دلم تشکر کردم
نمیدانم در زندگی چند بار اتفاق افتاده که حس کردم کلمه ها کم امدن و حس حرف های من را به طرف مقابل نمیرسانند اما این بار یکی از مهم ترین هایش بود ، 
برای تشکر کلمه کم اوردم !
گاهی توی زندگی باید پله هایی رو پایین رفت برای بالا رفتن از پله های درست زندگی !
................................................................................................
پ.ن : سفر دانشجویی بود و از کل ادم های سفر سه تا پسر نماز میخوندن و از دخترا من ! این یعنی این که هر بار وقت نماز من باید از وقت ناهار کنار میگذاشتم و وسط شهرها و روستاها و جاده هایی که نمیشناختم دنبال محل نماز بگردم ! ! آن هم در دیار اهل سنت که خانم ها در مسجد نماز نمیخونند و محل وضو آقایون دقیقا داخل مسجد بود !
میان همسفرهای شیعه ای که اعتقادات من اون قدر مهم نبود براشون که وقت نماز اتوبوس و نگه دارند پیدا کردن یه خانواده ی سنی که در خونشو به روی من باز میکنه بیشتر شبیه معجزه اس !

برچسب‌ها: ما ادم ها, سفرنامه



موضوعات وبلاگ
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
ما آدم ها داستان همه ی ماست ! داستان تک تک ما وسط این شهرها و روستاهای دنیا ، داستان ما بین خودمان ! یک جورایی حرف های خودمانی ماست بین خودمان !

 

چادرمشکی که نیاز به توضیح ندارد همان خاطرات همیشگی من ، همان اتفاقات و خاطرات من است با چادر مشکی ، همان چیزهایی است که بر من می گذرد با چادر !

چادر مشکی دغدغه ی اول این وبلاگ  است ، پله های اول این وبلاگ بود

 

داستانک از اسمش مشخص است ، داستان کوچک است ، داستان های یکهویی مغز من است همان هایی که شاید مرا یکهو نصف شب از خواب بیدار کنند و در تاریکی توی نوت گوشی ام می نویسم ! و بعد که ذهنم از آن رها شد می خوابم !! راحت تر می خوابم !

 

عاشقانه نوشتن که جرم نیست ! معلوم است که نیست ! اصلا چه کسی گفته جرم است ؟ چرا یاد نگرفتیم عشق بورزیم و فریادش بزنیم ؟ چرا عشق ها را پنهان می کنیم و بعد آه هایش را می کشیم ؟

عاشقانه نوشتن هایم برای کم کردن عذاب وجدانی است که بر گردنم خواهد ماند برای عشق هایی که فریاد نکشیدم ، حتی آرام هم نگفتم ... حتی آرام ...

 

زندگی من ، لحظه های من است ، دغدغه های دیگر زندگی ام ... اتفاقات کوچک و بزرگی که شاید یک جایی به کمک کسی بیاید ، برای تجربه نکردن دوباره ها !

زندگی من گاهی دلنوشته های شخصی من است ، نوشته هایی که شاید رسالت شان فقط نوشته شدن و خوانده شدن توسط غریبه هایی است که نمی شناسم !

 

سفرنامه نوشتن از قدیم بوده است نه فقط برای ثبت تاریخ ، که سفرنامه  گاه داستانی را می گوید که ندیده حس اش می کنی و پا به مکانی ناشناخته یا آشنا می گذاری فقط فرق اش این است : این بار با من !

 

اویس ، من از تو غریب ترم ! من بیشتر از هزار سال از پیامبر ، از اهل بیت ، از دینم دورم و هزار بار بیشتر از اویس غریب ترم ! اویسی که بوی اش به مشام پیامبر رسید و در هوایی نفس کشید که بوی پیامبر معطرش کرده بود

اویس من از تو غریب ترم ! عبارتیست که عاریه گرفتم از فاطمه شهیدی ، از قشنگ ترین کتابی که خوانده ام از کتاب خدا خانه دارد .

اویس من از تو غریب ترم ، داستان لحظه ها و  حس های من دور افتاده از پیامبر و اهل بیتم است ، داستان عشق من به دین ، داستان غربت من است .....

 

......................................................................................................................

پ.ن : هنوز موضوعات همه ی پست هایم را مشخص نکردم احتمالا هروقت فرصت بکنم تمام پست های قبلی ام با این موضوعات و برچسب ها مشخص می شود 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی, داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



خدا را شکر می کند .... ( آرشیو گم شده 3 )
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - دوشنبه 19 اسفند1392

برای همین فرار کردم

برای همین که هر چند سال یکبار اگر کارگری بیاید خانه مان فرار کردم ! که نباشم که نبینم که دست های مرد جوانی به اندازه ی پدر بزرگ پیرم پینه داشته باشد! 

که کمر زن جوانی به اندازه ی کمر پیرزن ها خمیده باشد...

.

امروز نشسته ام خانه ، صدایش می آید صدای نفس هایش و خاطره هایی که با دقت و آب و تاب برای مادرم تعریف می کند از خرج زندگی و زن جوانش که امروز رفته آرایشگاه و بچه ی پنج ساله اش

از آدم هایی که هر بار دلشان برای او سوخته و خواستند که کمک اش کنند اما فقط خواستند ...

از خانه ها و دیوارهای کثیف ، از توهین بعضی صاحبخانه ها ..

می گوید و صدایش می آید و من نمی توانم فرار کنم که نباشم که نشنوم 

که شرمنده ی زندگی ام نشوم شرمنده ی شکرهایی که نگفتم و دعاهایی که نکردم و کارهای نیکی که نکردم

من شرمنده می شوم سرم درد می گیرد 

هنوز صدای کارگر جوان می آید ،خاطره می گوید گاهی می خندد و گاهی زیر لب خدا  را شکر می کند .... شکر می کند ....

..............................................................................................................

چیزهای کوچک :

من از بازوی خود دارم بسی شکر 

که زور مردم آزاری ندارم ( حافظ )


برچسب‌ها: زندگی من, ما آدم ها



چرا نگفتم ؟
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
چرا نگفتم زندگی من همین هاست ؟ چرا فقط لبخند زدم ؟ چرا وقتی با بچه ای پنج ماهه ی توی شکمش و آن موهای بلوند و ابروهای تاتو کرده، به پشتی مبل تکیه داد و پرسید "تو کی می خوای زندگی کنی پس ؟"
 من فقط نگاه کردم و لبخند زدم !
چرا نگفتم زندگی من همین درس خوندن ها همین کلاس های هفت صبح رفتن هاست همین بدو بدو کردن ها از این  موسسه به آن کانون و ورک شاپ هاست ! چرا نگفتم لذت میبرم از زندگی ای که احساس مفید بودن میکنم ؟ چرا نگفتم همه ی زندگی چیزی نیست که او میبیند ! شوهر داری و بچه داری و بدو بدو کردن از آرایشگاه به مهمانی !
نگفتم اگه مهمانی های دوره ایتان را نمی آیم این به معنی ترک زندگی نیست ! و اگر بلد نیستم با کفش های پاشنه بلند مثل تو وسط مهمانی برقصم این به معنی تارک دنیا شدن نیست ! 
چرا فکر میکرد زندگی نمیکنم ؟ چرا فکر میکرد دنیا فقط همان چیزیست که از نگاه خودش میبیند ؟ 
چرا من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به او بگویم سبک زندگی اش غلط است و قضاوت اش کنم ؟ 
چرا اجازه داد به خودش به من بگوید زندگی نمیکنم و من جای همه ی این حرف ها فقط لبخند زدم و نگاهش کردم !
چرا نگفتم زندگی من همه ی این هاست !
 
............................................................................................................................
 
چیزهای کوچک :
عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت ... (دیالوگ فیلم روز واقعه )

برچسب‌ها: زندگی من



مردان سرزمین من گاهی الکی لبخند بزنید !
نویسنده: ریحانه - شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
کنار خیلی چیزهایی که به زن ها نسبت داده شده ما هیچ وقت  راجع به مردها حرف نزده ایم و نقدشان نکردیم !
توی جامعه ی ما بخش بسیار زیادی از عصبانیت ها ، خشونت ها ، بی احترامی ها و حرف های زشت به مردها برمیگرده و هیچ وقت ازش صحبت نمیشود ! ما زن ها کنار بد رانندگی کردن پارک دوبل بلد نبودن ! کنار پشت چراغ قرمز ریمل زدن و دیر راه افتادن و دیر رسیدن ها کنار این اشکالات ،  خوب بلدیم عصبانیت مان را کنترل کنیم ، توی کوچه و خیابان خوب بلدیم اگر شب قبل با کسی دعوامان شده یا دو ساعت پیش تصادف کردیم یا پول نداشتیم فلان مانتوی گران و بخریم ، لبخند بزنیم حتی الکی ! و این الکی بودن دو رویی نیست ، بد نیست ، این نهایت ادب است و این یعنی تمام عصبانیت و نگرانی های ما به ما مربوطه نه خالی کردنش سر اجتماع ! و آن وقت این اخلاق پسندیده که حتی امام علی از آن میگوید  و از ما میخواهد که ناراحتی هایمان توی قلبمان باشد و لب هامان خندان ،  میشه ضعف خانم ها میشه جوک های بی سر و ته.....
جامعه ی ما داره از بی اخلاقی و بی احترامی و حرف های زشت و رکیک اشباع میشود و ما بیشتر از ناراحت بودن از عصبانیت های جامعه و جای  احترام گذاشتن به مودب بودن خانم ها  به پارک دوبل خراب خانم ها میخندیم !
و مردهای ما به بی ادبیشان افتخار میکنند !
من فمینیست نیستم اما دوباره وقتی صبح از در خانه رفتید بیرون به دور و بر خودتان نگاه کنید که خدا رو شکر الان خانم ها همه جا هستن ، سوار تاکسی بانوان بشوید و ببینید ارامش راننده ی خانم و احترام اش را 
 و بعدراننده تاکسی اقایی که کنار تمام داد و بیداد ها به ماشین های دور و برش چه قدر حواسش هست که هر حرفی هر فحشی را ندهد؟ !!
.
.
وارد پمپ بنزین شدم یک سمت خراب است و قرار است مسوول پمپ بنزین ماشین ها را مطلع کند ، رو میکند به من با فریاد میگوید "حانم بفرمایید اون ور"
حالا نوبت راننده ی پشت سریست " مرده شور قیافتو ببرن میگم برید اون ور این ور خرابه ! " باز جای شکرش باقیست احترام به خانم ها هنوز سر سوزنی  اهمیت دارد
جلوتر  بعد از ده دقیقه ی تمام پشت سر دو مرد ایستادن که مثل دو تا پسر بچه سر جای پمپ بنزین دعوا میکنند و تمام فحش های رکیک شان در گوش من است ! بالاخره نوبت من می شود !
مردان محترم سرزمین من ! جای خندیدن به پارک دوبل و دوستی های مثلا ابکی ما خانم ها و خوب بودنمان توی روی همدیگر ، کمی فقط کمی جلوی دهانتان را بگیرید من از این همه عصبانیت کودکانه ی شما خسته ام ! جای نقد کردن ما و مسخره کردن خرید های لباس و کفش ما که در مقابل چشم و هم چشمی ماشین های شما هیچ است کمی نقد کنید رفتار تان را ...
شهر من از بی احترامی ها و عصبانیت ها خسته است
مردان سرزمین من گاهی الکی لبخند بزنید !
 
..................................................................................................
چیزهای کوچک :
هرچه می گذرد بیشتر شبیه تو میشوم ، بیشتر شبیه تو فکر میکنم حتی شبیه تو از آدم ها گریزان !

برچسب‌ها: ما آدم ها



رسالت خوش رویی
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - جمعه ۲۰ شهریور۱۳۹۴

داشتم از کلاس زبان برمیگشتم و آن روز، آن قدر خندیده بودیم که تا اخر هفته شادی داشتم ! و بی خیال اتفاقات سخت شب گذشته شده بودم

داشتم از کلاس برمیگشتم و هنوز حالم خوب بود که یه چیزی خورد به ماشین  ؛ سرم و برگردوندم یک ماشین پراید سفید بود که راننده اش دختری بود ؛ گفت چیزی شده ؟  گفتم نمیدونم باید نگاه کنم

ماشینو زدم کنار پلیسم که اونجا بود اومد نگاه کرد ، سپر عقب کمی فرورفته بود و خط افتاده بود دختره شال زرد سرش بود با موهای مشکی صاف  و یه رژ قرمز زده بود ،  اومد و خیلی محترمانه معذرت خواهی کرد گفت : نقدی میتونم ضرر ماشینتون و جبران کنم یا بیمه امو  بدم خدمتتون

 پلیس به من نگاه کرد گفت هرجور  این خانم راضی باشن

 به دختره نگاه کردم به احترامش به ادبش و به معذرت خواهیش به خاطر عجله داشتنش بهش گفتم نه ، چیزی نیس برو

دختر شال زرد با رژ قرمزش سوار پراید سفیدش شد و رفت

و من تنها به خاطر یه دلیل گذشتم و اون هم برای روزهایی است که فکر میکنم رسالت تک تک ما ادم ها احترام و خوش رویی ماست ،  دختر شال زرد خوشرو بود و مودب و محترم و من ازش گذشتم برای روزهایی که این خوش رویی این احترام و این گذشت بشود رویه ی ما ادم ها

برای روزی که ادم های دیگه بگذرن از حق های کوچکشون که وقت و انرژی زندگیشون تلف نشه ، برای احترام و خوش رویی که ما ادم ها تک تکمون بهش احتیاج داریم

خانم شال زرد از من تشکر کرد ، دوباره معذرت خواهی کرد و ماشینامون که گذاشته بودیم کنار خیابان که راه بند نیاد و سوار شدیم و رفتیم

و هیچ وقت شاید دیگه همدیگر و نبینیم اما این خوش رویی این احترام این گذشت قطعا یه روزی به ما برمیگرده وقتی ادم ها یاد گرفتند به روی هم لبخند بزنن و احترام بگذارند

 

....................................................................................................

 

چیزهای کوچک :

من به دخترم اجازه میدهم عشق را تجربه کند ، هرچند خطا ....


برچسب‌ها: ما آدم ها



درست در روز مبادا (آرشیو گم شده 2)
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
 

 

نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۳ شهریور۱۳۹۴

 

نویسنده: ریحانه - جمعه 16 اسفند1392

 

هیچ وقت نتوانستم این موضوع را هضم کنم که چرا دخترا وقتی ازدواج می کنند این قدر عوض می شوند 

من نمی توانم بفهمم که چرا دوست دبیرستانم که 4 تا پله ی حیاط و می پرید پایین بعد هم که می افتاد به زخمی که قد یه نارنگی رو زانوش درست شده یه دستمال کاغذی می گذاشت و با خنده به بقیه ی زندگی ادامه میداد ! حالا چرا وقتی می خواد کفش های پاشنه بلندشو در بیاره با کلی اه و ناله و کمک گرفتن از شوهرش موفق به این امر میشه !!

من درک نمی کنم مردانی که وسط پیاده رو خم می شوند که بند کفش خانمشان راببندند من هنوز دوستم و درک نکردم که حالا چرا از روی جوی های کوچیک هم بلد نیست رد بشود !

وقتی با سوال من رو به رو میشه برام توضیح میده که مردا باید یاد بگیرند که همیشه کنار ما باشند و به ما کمک کنند و ... از این دست حرفا !

ولی من یادم نمی رود وقت هایی که این خانم های با تدبیر درست وقتی که به کمک واقعی شوهرشون نیاز دارند نیستند چون عادت کردند به کارهای کوچک دم دستی که مردانگی شان را در آن ها میبینند چون یادشان رفته که وظیفه ی آن ها بزرگ تر از  کمک کردن به پریدن از روی جوی به خانم شان است !

ما عادتشان دادیم به کارهای کوچک و درست در روز مبادا از دستشان می دهیم 

درست در روز مبادا ...

...................................................................................................................................

چیزهای کوچک:

هر چیزی فقط یه بار اتفاق می افته....

و هرقدرم که تلاش کنی دیگه هیچ وقت دوباره همون حس رو پیدا نمی کنی

و تو دیگه هیچ وقت حس نمی کنی که سه متر بالاتر از آسمانی....( دیالوگ یک فیلم)

پ.ن.2: باز نشر این پست در " لینک زن"

 

.

پ.ن3 : ببخشید که مجبورید نوشته های آبکی من رو دوباره ببینید ، تقصیر بلاگفاست دیگه :)




برچسب‌ها: حرف هایی که یک روزی گم شده بودند



کلیشه های استادهای روشنفکر کتاب خوان !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۵ شهریور۱۳۹۴

اولش میخندیدم مثل همه ی شوخی های بی مزه ی همه استادا 

بعد یه کم که پیش رفت دلم برایش سوخت ، دلم برای تمام آدم های شبیه او سوخت آدم هایی با یک عقده ی نهفته ، عقده ای که سیاست های غلط باعث اش شده 

آرام نگاهش میکردم و او گوشه ی کلاس با تمام انرژی شوخی های کنایه دارش را ادامه داد

همه چیز همین طور پیش میرفت تا با شوخی آخر کلاسش ورق برگشت ! دیگر نه حرفی برای گفتن داشتم نه لبخند میزدم اما هنوزم دلم برایش می سوخت ...

با آب و تاب فراوان خاطره ی همسایه ای را میگف که با زد و بند به مال و منال حسابی ای رسیده بود و دست بر قضا ! مذهبی ! داستان همیشگی آدم های شبیه او ، داستان آدم های مذهبی پولدار بی فرهنگ ، آدم های مذهبی که بعد از انقلاب به نان و نوایی رسیدند ! با آب و تاب استاد چهل _ پنجاه ساله ی کلاس ادای چادر پوشیدن خانم همسایه را در بیاورد ؟! چه قدر مضحک می شود و چه قدر آدم دلش میسوزد ...

نگاهش میکردم ، استاد روشنفکر  کتاب خوان  فرهنگی کلاس را 

استادی که قرار بود به من یاد بدهد واقع بینانه همه چیز را ببینم 

اول کلاس چه قدر گفته بود حالش به هم میخورد از این سریال های آبکی صدا و سیما ،و آدم هایی با اسم های مذهبی همیشه خوب اند و چادری ها همیشه فرشته اند و ... هزارتا کلیشه ی دیگر 

و من باورش کرده بودم ، با خودم گفتم کاش واقعا صدا سیما واقع بینانه بود 

اما .. حالا ... استاد روشنفکر کتابخوان کلاس یادش رفته 

و اگر حق استادی نبود چه قدر ، چه قدر دلم می خواست بلند بشوم و بگویم منم حالم به هم میخورد از تمام کلیشه های شما ، از آدم های مذهبی پولدار بی فرهنگ ! از چادری هایی که در کتاب امثال شماها فقط ماشین شاسی بلند سوار میشوند و مذهبی ها و حاجی های پول مردم خور 

حالم به هم میخورد از این ضد و نقیض های جامعه 

از این افراط و تفریط ها ، از درست ندیدن جامعه 

حالم به هم میخورد از کلیشه های استادهای روشنفکر ، کتاب خوان !

.

.

تمام مسیر برگشت به خانه ، تمام مسیر اتوبانی که طی میکنم رو به رویم موتور سواریست که زن چادری اش را ترک اش سوار کرده 

.

کنارم ماشین شاسی بلند با دختری جوان و موقر، آن طرف تر پیکانی که راننده اش پسر جوانی است با تی شرت اندامی ،و زنجیر دور گردنش پیداست 

 و هی نگاه میکنم به دور و برم که، جامعه خارج  از تفکرات افراط و تفریطی ما چه قدر یک دست است و ما نمی خواهیم این یک دستی را بببینیم 

..................................................................................................

چیزهای کوچک :

برای عوض کردن این تصویر در ذهن آدم ها ، همین جور که هستم باقی می مانم 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی



فراتر از زمان
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
احمدرضا درویش ! تو فرزند سال های اینده ای و جرمت همین است فراتر از زمان اندیشیدن ! جرمی که همیشه در طول تاریخ بوده ، این مردم همان مردمی هستند که وقتی دوش وارد ایران شد سال ها طول کشید تا هضم اش کنند تا راهش بدهند به خانه هایشان و فکر نکنند که هرچیزی نو بودنش غلط است ! 
حالا این نو بودن این جدید بودن امروز میشود نشان دادن تصویر بزرگ مردی که معصوم نیست ! بی خیال زحمت ها و شب بیداری هایت میشوند خط قرمزی رویش میکشند و به جرم نو بودن، به جرم اینکه پیش از این عادت نداشتند حضرت عباس را ببینند فریاد زنان ! خواستار توقف فیلم میشوند ، اصلا میتوانیم فکر آن دسته از مردم خداجو ! که فیلم را ندیده اعتراض میکنند هم نکنیم !! 
آقای درویش جرم شما رد شدن از خط قرمزهایی است که قرمز نیست و این عادت مردمان این سرزمین است . باید دل شیر داشته باشی که ساکت نباشی که پای حرف هایت بایستی ، اصلا میتوانیم فکر آن دسته از علما هم نکنیم که یک روز اجازه ی فیلم را ازشان گرفتی ! این مردم طاقت ندارند طاقت فکرهای متفاوت طاقت نظرهای متفاوت و میتوان به کل اندیشه ها تعمیم اش داد چه نظرهای سیاسی و فکرهای بسته ای که فرقی نمیکند کدام طرفی باشی هر طرفی باشی باید تا سرحد جان طرفدار باشی ! این مردم یاد گرفتند جای درست فکر کردن فریاد بزنند 
آقای درویش اگر دل شیر نداری و پای مبارزه فیلمت را بگیر دستی به سر و رویش بکش بگذار توی کمد و وصیت کن سال ها بعد از تو نمایش اش بدهند چون فراتر از زمان اندیشیدی و مردم هنوز طاقت ندارند ! 
 
................................................................................
 
چیزهای کوچک :
همه چیز برای تسلیم شدن آماده است ....

برچسب‌ها: آدم ها



ظلم مادرانه
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
دارم نماز میخونم اما حواسم نیست به جایی که باید باشد ! حواسم به دختر بچه ای  ست که لپ هایش گل انداخته و با روپوش صورتی مدرسه اش وارد نمازخانه ی دانشکده میشود ، مادرش انگار از کادر اداری دانشگاه است ، دختر بچه از مادرش خواهش میکند که "تو رو خدا اجازه بده یه کم بخوابم ! " مادرش سفت و محکم و با قاطعیت میگوید حق ندارد حتی چرت بزند ! و باید همراهش بیاید 

من سلام نمازم را میدهم همان جا می نشینم مکالمه ی قاطعانه و ترسناک یه مادر را گوش میدهم ، دخترش را تهدید میکند که اگر بخوابد شب همان جا رهایش میکند ! و از همین دست تهدیداتی که مادر ها نمیدانند کجا استفاده کنند ! دخترک لپ های گلی اش قرمز تر شده بغض میکند و هنوز با تمامی احترامی که یاد گرفته است التماس میکند که بخوابد ! 

داستان شان تموم نشده از نمازخانه میزنم بیرون و ظلم مادرانه آرامشم را میگیرد ! ظلم مادری که بچه ی هفت هشت ساله اش را از مدرسه آورده محل کار و حتی اجازه نمیدهد خستگی مدرسه را روی موکت نازک نمازخانه با چادر گلداری زیر سرش در بکند ، ظلم مادرانه ای که تمام آرامش خانه را از دخترش سلب کرده و جای اینکه دخترک روی مبل نرم خانه خستگی در کند و یا جلوی تلویزیون وقتی صدای برنامه ی کودک در خانه پخش میشود روی دفتر مشق اش دراز بکشد و شاید زیر لب آهنگی زمزمه کند ، به جای تمام آرامش خانه سهم اش شده است این موکت نازک نمازخانه که حتی اجازه ی خستگی در کردن هم ندارد !

..............................................................................................................

پ.ن:

گذشت زمان رو وقتی احساس میکنم که وبلاگ برای خودم برای خودتان  را باز میکنم و یادم نمی آید آخرین بار زهرا کوچولو چه قدر کوچک بود که حالا مدرسه میرود دندان های شیری اش یکی یکی می افتد و علی کوچولو مهمان جدید خانه ی گرم شان شده است ! 

 

 

چیزهای کوچک :

مرا ببخش ، من به بخشیدنت احتیاج دارم ....


برچسب‌ها: ما آدم ها



حتی اگر هر بار به شرط خودمان ببازیم
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲

چرا همیشه فکر می کنیم مرحله ی بعد بهتر است ؟

چرا فکر می کنیم این که بگذرد بهتر و آسان تر در راه است؟

چرا هیچ وقت حتی یک بار فکر نکردیم این مرحله ای که هست آسان تر است و بهتر و آرام تر؟

چرا نوجوانی را به انتظار جوانی بهتر می گذرانیم و جوانی را به انتظار میانسالی

و همیشه مرحله بعد سخت تر است جوانی از نوجوانی ، میانسالی از جوانی ، پیری از میانسالی و حتی مرگ از پیری

ما حتی مرگ را هم راحت تر از هر مرحله می دانیم

ما حتی مرگ را هم باور نمی کنیم !

...

برای انتظار است!

برای انتظار است که روزها را راحت می گذرانیم و منتظر بهتر و آرام تر و آسان تر هستیم برای انتظار است که این روزها را بدتر می پنداریم و منتظر خوب تریم

و هر بار که می فهمیم مرحله ی قبل بهتر و آرام تر بود فراموش می کنیم و باز منتظریم

انتظار است که روزهای سخت را آرام تر می کنند به امید بهتر

ما همیشه منتظر و امیدوار روزهای بهتریم حتی اگر همیشه سخت تر و بدتر بشود

حتی اگر هر بار به شرط خودمان ببازیم

به شرطی که هر بار که روزها سخت شد گفتیم : شرط می بندم روزهای بهتری در پیش خواهم داشت!

...........................................................................................................................

پ.ن: قرار نیست همه مثل من فکر کنند ، اما آدم های زیادی مثل من فکر می کنند.

 

چیزهای کوچک:

گونه هایم همچون کویر تشنه ی باران چشم هایم شده...


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



چون آدم ها استدلال خودشان را دوست دارند .
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲

ادم ها استدلال خودشان را دارند

آدم ها می توانند هر جور دوست دارند فکر کنند

و گاهی فقط باید گوش بدهی نه اعتراضی نه حرفی نه استدلال جدیدی

ادم ها استدلال خودشان را دارند حتی اگر استدلال شان این باشد

..

معلم عربی  توی کوپه عینک را به چشم هایش نزدیک کند بعد با سرفه ای گلویش را صاف کند

-ببینید..بذارین من براتون توضیح بدم .. مثلا اگه الان یه روحانی از در کوپه بیاد داخل کوپه ی ما می گیم اون آخونده! یا اگه یه دکتر با لباس سفیدش ببینیم می گیم اون دکتره!

خب.. یه خانم چادری هم ببینیم می گیم اون خانم چادریه!

چادر شخصیت میده به آدم! مثل لباس روحانیه یا دکتره!

معلم عربی عینکش را دوباره به چشمانش نزدیک می کند و نگاهی به همه می کند ببیند توضیحش را همه متوجه شدند؟!

همه ی آدم های توی کوپه ساکت اند

همه ساکت اند و حرفی نمی زنند چون آدم ها استدلال خودشان را دارند

چون گاهی فقط باید گوش بدهی نه اعتراضی نه استدلال جدیدی نه توضیحی

 

چون آدم ها استدلال خودشان را دوست دارند . 

................................................................................................................

پ.ن:  خاطره ی برادرم از سفرش به مشهد به قلم من

 

چیزهای کوچک:

بعضی کابوس ها به مرور زمان میشن رویا!


برچسب‌ها: چادرمشکی, ما آدم ها



دمپایی پلاستیکی!
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲
پدربزرگم مهم ترین وسایلش را دم دستی ترین جاها می گذارد!

 

مثلا وقتی می خواهد برود بازار خرید همه ی پول هایش را می گذارد توی یک کیسه ی پلاستیکی سیاه و می گیرد دستش! مثل اینکه ادم یک جفت دمپایی پلاستیکی را با خودش می برد این طرف و آن طرف!

نه این که پول برایش ارزشی نداشته باشد نه! دلیلش برای این کار این است که کدام دزدی فکر می کند من پول هایم را گذاشتم توی کیسه ی پلاستیکی سیاه و با خودم این طرف و آن طرف می برم؟! آن هم توی بازار؟!

البته چند باری هم پول هایش را دزد برد! که من فکر می کنم قصد دزد همان دمپایی پلاستیکی بوده احتمالا!

این ها رو گفتم که برسم به اینجا که گاهی بعضی چیزها و اتفاقا گاهی مهم ترین چیزها رو باید دم دستی ترین جا گذاشت یا رها کرد!

بعضی خاطرات و که آدم می خواهد فراموش کند و هی می گردد که یک جایی دور در ذهنش دفنشان کند و هر بار بد تر از بار قبل جلوی چشمش می آیند! برای فراموشی این خاطرات اصلا بهترین کار این است که جلوی چشم باشند آن قدر که نه فقط بقیه که خودت هم فکر کنی که دمپایی پلاستیکی در کیسه ی سیاه  است!

......................................................................................................................

چیزهای کوچک:

گاهی لیوان چایی را نه برای نوشیدن بلکه برای گرم کردن دستانم می خواهم!


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



دوست اونیه که باهاش راحت باشی!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
دعوتید به خواندن دخترانه های من!

دلم می خواد هر از چند گاهی حرفی را بنویسم که خیلی هم ربطی به چادر مشکی و حجاب ندارد

پس لطفا نصیحت ام نکنید که این وبلاگ جای حرف های دخترانه ی تو نیست!


برچسب‌ها: دخترانه های من, زندگی من, ما آدم ها
ادامه مطلب ...



برای من سخت است
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
برای تو نمی دانم 

 

برای من سخت است اما

خیلی سخت

برای من فرقی نمی کند

برای تو اما فرق می کند!

منی که دایم درگیرم و فکر می کنم باید در این یک مورد حتما آدم ثبات داشته باشد 

سخت است

که تو آدم هایی که دستشان را می گیری و می آوری و آن وقت سه نفری پشت میز کافه می نشینیم دایم تغییر کنند

راستش به من مربوط نمی شود خیلی

ولی نمی دانم چرا برایم سخت است

همه ی دلیل هایت هم که منطقی باشد 

همه ی دلیل هایی که تو از روز اول می دانستی شان ولی به قول خودت فکر می کردی تغییر می کند

باز هم برای من سخت است

وقتی با تو در کافه چند روز پیش رو به رو شدم با پسر جدیدی که آمدی و به من معرفی اش کردی

من یاد پسر قبلی ای افتادم که دو سالی می شد کنار تو می دیدمش اما حالا نبود به هر دلیلی!

من استرس نداشتم که دایم با جلد موبایلم بازی می کردم

برای من فقط کمی سخت بود که لبخند بزنم و با این دوست جدیدت آشنا بشوم

برایم سخت بود که همه چیز برای تو با پاک کردن ریلیشن شیپ فیس بوک  و عکس های دونفره ی شما تمام شده باشد

و بعد بگویی خیلی هم سخت نبود!

پس چرا برای من این قدر سخت بود با آدم جدیدی ببینمت!

.

.

بعد بروم فیلم گذشته را ببینم اشک در چشمانم جمع بشود برای تویی که زیادی شبیه زن فرانسوی فیلم بودی

که آدم های زندگی اش دایم تغییر می کنند!

.........................................................................................................................

چیزهای کوچک:

ایستاده ام ! راه نمی روم که پایم نخورد به سنگی

که شاید باشد شاید نباشد!


برچسب‌ها: ما آدم ها



چه قدر دلم می خواست بنویسم...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
چه قدر دلم می خواست کمی به خودم اجازه می دادم سیاسی می نوشتم!

 

چه قدر دلم می خواست بنویسم

بنویسم

نه از کاندیدای خاصی

از وجدان خودمان

چه قد ردلم می خواست می نوشتم

که مواظب باشیم

حیف که دوست ندارم وبلاگم پر بشود از بحث های سیاسی بی سرانجام! 

هر کس کاندیدای محبوب خودش را می پرستد! و بحث کردن انگار که از پله برقی که به سمت پایین بیاید بخواهی بالا بروی!

در جا می زنی

هر چه قدر زرنگ باشی درجا می زنی

 

در جا می زنم در جای خودم

و بحث هایم بی نتیجه است

راستش کمی فکر کنیم

.......................

جای نقطه چین های بالا چیزی نوشتم که پاک شد!

آخ

این حرف ها ی نگفته چه قدر آدم را آزار می دهد

اما گفتن شان چه سود!

این اولین بار است که دلم می سوزد برای کشوری که به خاطر اشتباه های کوچک ما ضرر های بزرگی را می پردازد!

چه قدر دلم می خواست بنویسم...

....................................................................................................................

 

چیزهای کوچک:

گاهی وقت ها نیازه توی پیاده رو راه بری لبخند بزنی و به این فکر کنی که اگر امروز آخرین روز از عمرت بود...

.................................................................................................................................

یک پیشنهاد!


برچسب‌ها: ما آدم ها



بعضی فهمیدن ها
نویسنده: ریحانه - جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
بعضی فهمیدن ها آزارت می دهند

 

بغض می شوند در گلویت

آرام آرام می سوزانند تمام باورهای پیشین ات را

بعضی فهمیدن ها...

 

این که بفهمم تمام آن خوش بینی ام نسبت به همکلاسی هایم فقط و فقط یک خوش بینی ساده بوده

این که بفهمم من زیادی مطمین بودم به آدم ها

این که بفهمم در سفری که نرفتم و تولدی که دعوتشان را رد کردم 

و باور داشتم که این سفر و یا شاید همین تولد هفته ی پیش ساده و صمیمی برگزار می شود 

شراب می خوردند

بفهمم که عجیب فرق داشتند آدم هایی که تا دو روز پیش باورشان داشتم

همه ی این ها را بفهمم 

و وقتی ناراحتی ام را ابراز کنم

یکی دیگر از آن آدم هایی که خوش بینانه مطمین بودم که نظرش با من یکی است

بگوید شراب خوردن خوبی و بدی آدم ها را نشان نمی دهد!

و من بفهمم که ظاهر آدم ها و حتی دوستی 4 ساله با آن ها وجود حقیقی شان را نشان نمی دهد

بفهمم که

آدم ها سخت  با آن چه که ما درباره ی آن ها فکر می کنیم فرق دارند!

 

بعضی فهمیدن ها 

آرام آرام می سوزانند تمام باورهای پیشین ات را

....................................................................................................................

چیزهای کوچک:

این روزها همش یاد دلگرمی ات می افتم برای گل های پر پر شده!

 


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها



گاهی می خواهم بزرگ باشم!
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۱
گاهی می خواهم بزرگ باشم

می خواهم روح بزرگی داشته باشم!

چشم هایم را ببندم

با خودم تکرار کنم 

این چند خط نوشته چه ارزشی دارد

فکر کن ندیدی

اصل خواندن این چند خط نوشته است

چه قدر خوب که منتشر می شود خیلی زود و راحت

مگر نمی خواهی خوانده شود؟!

چه فرقی می کند اسم وبلاگت پایین نوشته باشد!

...

ولی نمی توانم

ته دلم ناراحت می شوم

احساس خاصی می کنم

...

دعا کنید بزرگ بشوم!

دعا کنید که فقط نگران خوانده نشدن مطلبم باشم نه نوشته نشدن اسمم!

..............................................................................................................................

 

پ.ن1: یه استاد داشتیم که می گفت یه موقعی ناراحت بودم که آثار تاریخی ایران توی موزه ی لووره ولی بعد وقتی رفتم اونجا دیدم توی یه روز چه قدر بازدیدکننده داره خیالم راحت تر شد! 

 


برچسب‌ها: ما آدم ها



اینجا وبلاگ است هر چند سر درش بنویسم خاطرات چادر مشکی!
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱
همیشه بیشتر آدم هایی که اینجا میان و مطالب من و می خوانند به من به عنوان یک پیشنهاد می گفتند : برای خودت بنویس موقع نوشتن فکر نکن به برداشت مخاطب!

و من وقتی برای خودم نمی نوشتم و برای شما که مخاطب منید می نوشتم شروع می کردید به تمجید و خوشتان می امد از نوشته ای که برای شما نوشته می شد

اما هر وقت برای خودم نوشتم برای دل خودم  شروع شد برداشت های اشتباه از من

مثل همین پست پایینی مثل همین پستی که وقتی می نوشتم فکرنمی کردم که شما که مخاطب منید چه برداشتی از من می کنید

نوشتم از خودم و خاطراتم

فهمیدم که اشتباه می کنم من اشتباه می کنم چون این جا قرار نیست دفتر چه خاطرات من باشد که هر چیزی که نوشتم برای دل خودم باشد

اینجا وبلاگ است هر چند سر درش بنویسم خاطرات چادر مشکی!

اینجا بیشتر از این که برای من باشد برای شمایی است که مخاطب منید

هر وقت نوشتم برای دل خودم محکوم شدم به بد بودن مثل همین پست پایینی

حالا برای  یک پست ۱۳ خطی می خواهم شرحی بنویسم چند ده خطی

برای شما برای مخاطبی که اینجا برای شما نوشته می شود

مخاطب عزیز!

من فقط و فقط خندیدم به موضوعی که می توانست سر هر کلاس درسی در دانشگاه اتفاق بیفتد و نه تنها من که اگر شما هم می بودید می خندیدید !

خندیدن به موضوعی که خنده دار است جرمی نیست !

و اصلا قضیه خنده نبود !

من فقط از حرفی که استاد به من گفته بود برای متنم استفاده کردم  من هیج جا نگفتم که به خاطر خنده ام به من ۲۰ داد!

راستش حق با شماست باید بیشتر توضیح می دادم و اگر این برداشت را شما می کنید چون من اینجا را با دفتر خاطراتم اشتباه گرفتم!

اینجا وبلاگ است هر چند سر درش بنویسم خاطرات چادر مشکی!

اینجا بیشتر از این که برای من باشد برای شمایی است که مخاطب منید


برچسب‌ها: چادر مشکی, ما آدم ها



فکر می کردم...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
یادم نمی آید  توهین کرده باشم

 

به شما

به اعتقادتون

به چیز های کوچیک و بزرگی که دوست دارید

به هر چیزی که احترام می گذارید

یادم نمی آید حرفی زده باشم

تمام حرف هایم همین پستهاست

از اول تا آخر را گشتم

نبود توهینی که ناراحتتان کرده باشد!

به من توهین کردید به چادرم به دینم به خدا به امامان

چیزی را از قلم نینداختید!

 

شاید شما یادتان رفته بود که من توهین نکردم!

که فقط از خودم از خاطراتم نوشتم

خاطراتی که برای من پیش آمده بود گاهی هم شما برای من پیش آورده بودید!

 

فکر کردم می توانم بنویسم بدون توهین برای خودم و برای آدم هایی که کمی مثل من فکر می کنند برای آدم هایی که حتی اگه مثل من فکر نمی کنند توهین هم نمی کنند!

فکر کردم ما آدم ها آن قدر بزرگ شده ایم که با هم حرف بزنیم بدون توهین!

 

.......................................................................................................................................

پ.ن: پاسخ به یک توهین!

ببخشید به دلیل توهین به خدا و اسلام و به خاطر خواست شما
مجبور شدم نظر و حذف کنم!

تا امروز فکر می کردم در هیچ کجای تفکراتمان اشتراک نداشته باشیم در داشتن خدا اشتراک داریم!

اما فقط تا امروز فکر می کردم!

..............................

پ.ن.۲: یک نفر به اسم من در وبلاگ دوستان نظر گذاشته است !

اخلاق استفاده از اینترنت انگار وجود ندارد!

 


برچسب‌ها: ما آدم ها



کاش تنها یک نفر مانند من بود
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۴ مهر ۱۳۸۹
 

امروز از خودم چند بار پرسیدم چرا من جرات ندارم!

 

احساس می کنم مفید نیستم

وقتی به انقلاب فکر می کنم می گم کار مهمی انجام ندادند منم اگه بودم همین کار و می کردم

ولی امروز فهمیدم

من عرضه اش را ندارم

می ترسم

از این می ترسم که مخالف جمع حرف بزنم

امروز توی روی من به مقدساتم توهین کردند و من فقط لبخند زدم

باور می کنید

هر چی دلشان خواست گفتند

به تمام مردان بزرگ زندگی ام

به قول این یهودیه که امشب اخبار نشان داد

نادان اند انگار نمی فهمند

و من حتی به اندازه ی این یهودی هم اعتماد به نفس ندارم که توی رویشان فریاد بکشم می دانید چند تا فلسطینی را کشتند ؟ می دانید امریکا چند تا سلاح هسته ای دارد که شما رو به داشتنش محکوم می کند!

 

نه من می ترسم

از این که مخالفت کنم می ترسم

احساس ضعف می کنم

شرمنده ام

از تمام کسانی که بهشان امروز جلوی روی من در دانشگاه توهین کردند و من برای به هم نخوردن دوستی ام سکوت کردم

می ترسم انکارم کنند و من قدرت دفاع نداشته باشم

پدر مرا ببخش که از انقلابی که برایش سال ها زحمت کشیدی هیچ دفاع نکردم

حتی از شما هم دفاع نکردم

من و ببخشید که نا توانم و ترسو

پدر به زحمات چند ساله ات توهین کردند و من هیچ نگفتم

گفتند دیکتاتوری حاکم است من هیچ نگفتم

امام خمینی را بدون پیش وند امام خواندند و من هیچ نگفتم

گفتند این جا سیاستمداران تشنه ی قدرت اند من هیچ نگفتم

اوباما را تحسین کردند و من سکوت کردم

شرمنده ام ولی گفتند آقای خامنه ای صلاحیت ندارند و من سکوت کردم

تنها اعتراضم این بود که از آن جا بلند شدم

من کنار این آدم ها و تفکراتشان باید درس بخوانم

بهانه ای پیدا کردم که هیچ نگویم

هر روز تصمیم می گیرم این بار دفاع می کنم از مقدساتم اما باز هم می ترسم

کاش تنها یک نفر مانند من بود!

 

 

 


برچسب‌ها: ما آدم ها



آتشکده
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۹
دیروز یکی از بچه ها رو دیدم

تازه از سفر برگشته بود

رفته بود ابیانه رو ببینه

وسط خاطره هاش اشاره کرد که اونجا در امام زاده باز بوده ولی آتشکده بسته و آه کشید که دوست داشته اونجا رو ببینه!

و تاکید کرد که اصلا به امام زاده اعتقادی نداره

منم گفتم که زرتشتیها روی آتشکده هاشون حساسیت دارند و غیر از خودشون و راه نمی دهند

گفتم که حتی به خاطر دیدن آثار تاریخی هم نمی گذراند کسی ازشون دیدن کنه

گفتم که ...

خیلی چیزها گفتم ولی در آخر باز هم انگار چیزی از حرف های من و نشنیده باشه باز هم آه کشید برای ندیدن آتشکده

منم توی دلم چند بار آه کشیدم


برچسب‌ها: ما آدم ها