درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
نویسنده: ریحانه - شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

از این حس جدید حسادت بدم میاد، این که خوشحال نمیشم و از شادی بقیه ناراحتم، چشمم به بچه هاست همه جا ... میزم در شرکت کنار پنجره است و دیوار به دیوار شرکت یک مهد کودک و من از صبح تا غروب دقیقه های طولانی زل می زنم به بیرون و گذشت زمان یادم میرود به بچه ها و کوله پشتی هایشان نگاه می کنم و صدای آه ام یک جایی در درونم میپیچد و دلم مچاله میشود! می روم مهمانی "میم" میگوید دوست کوچک جدیدی در درونش زندگی می کند من سرد و یخ زده تبریک می گویم و بعد یک ربع نشده وسایلم را جمع می کنم و میگویم یادم رفته بوده کار مهمی داشتم و از مهمانی میزنم بیرون بدون آنکه با کسی چشم تو چشم بشوم و بعد پشت فرمان وسط اتوبان بالاخره بغضم می ترکد! هر جایی بچه ای ببینم بغضم در گلو گیر می کند، از این اخلاقم بدم می آید کاش حالا که قسمت نیست بچه ای باشد شبیه همان دختر بیست ساله ای که بودم بشوم که بچه نمی خواستم و دلم می خواست پیشرفت کنم! چه چیزی در من تغییر کرده که این همه با تک تک سلول های بدنم دلم می خواهد مادر باشم و دلم می خواهد هر کاری بکنم تا دوباره آن برگه آزمایش مثبت را بگیرم و یکهو که انگار وسط استخر پر سرو صدایی باشی و یک لحظه سرت را ببری زیر آب، صداها و هیاهوها قطع بشود و همه ی دنیا انگار از حرکت بایستد و تو یک شیرینی عجیب و یک شناوری و بی وزنی را تجربه کنی انگار که هیچ مشکلی دیگر در دنیا مهم نیست، مهم نیست که شش ماه است حقوق نگرفتم، مهم نیست صاحبخانه جوابمان کرده، مهم نیست که هفته ی پیش آن زن کذایی وسط خیابان مرا به باد کتک گرفت و حالا هی کارم شده دادگاه و کلانتری مهم نیست دادگاه را ببازم پروژه ام در شرکت خراب بشود و هر اتفاق دیگری در دنیای من مهم نیست چون جواب آزمایش مثبت است! دلم می خواهد هر کاری بکنم تا دوباره آن برگه مثبت را بگیرم در دستانم ...

به کدام ائمه متوسل بشوم ؟ برای هر کدام نذری می کنم دعا می نویسم و از گردن ام آویزان می کنم قنوت هایم یک دعای ثابت دارد و مگر میشود موقع قنوت دعا را بخوانم و بغض نکنم؟

زندگی کسل کننده می شود دیگر مدیربخش شدنم در شرکت برایم موفقیت حساب نمیشود دیگر دنبال دستاوردی نیستم دلم آن سکون آن آرامش آن حس انگار زیر آب رفتن وسط استخر شلوغ و پر و صدای دنیا را می خواهم

زمان می گذرد تیک تاک ساعت اذیتم می کند ماه ها و سال ها هم آزارم می دهند اینکه باید تقویم را ورق بزنم حالم را بد می کند متنفرم از اینکه زندگی زن ها برای مادر شدن زمان دارد !

دلم می خواهد "ف" باشم همان وقتی که آمده بود خانه ما و مثل ابر بهار گریه می کرد و می گفت دکتر گفته هیچ وقت مادر نمیشوی همان وقت مادر بود و نمیدانست

دلم میخواهد همین وقتی که نشسته ام اینجا و دارم غر غر هایم را تایپ می کنم و اشک هایم را پاک! همین وقت مادر شده باشم و ندانم

دلم میخواهد مثل یک معجزه بیاید و این روزهاو ساعت هایی که میرسد به نیمه ماه تا وقت نتیجه را تمام کند دلم می خواهد وسط این سر و صدا و شلوغی دنیا سرم را ببرم زیر آب و یک لحظه همه چیز ساکت بشود و من بمانم و آن شیرینی کوچک در دلم!

..........................................................................................

چیزهای کوچک:

در دل ما انداز که در برابر آنچه در حق ما خواسته ای، تسلیم تو باشیم و نخواهیم که آنچه به تاخیر انداخته ای، پیش افتد و آنچه پیش انداخته ای به تاخیر افتد

(دعای سی و سوم صحیفه)


برچسب‌ها: زندگی من



یک نفر از هزار نفر...
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲

چهار هفته گذشت فقط چهار هفته تا رسیدم به این اتاق زیر این سرُم...

نه .... اولش هفتاد و دو ساعت بود هفتاد و دو ساعت که خوشحال شدم بغض کردم ازمایش دادم و امدم خانه و به میم گفتم، بعد جمعه که شد گفته بودند جمعه ها خوب است برایش یاسین بخوانی دستم را گذاشتم روی دلم و یاسین خواندم بعد به میم گفتم اسمش را بگذاریم یاسین؟ گفت بزار بهش فکر کنم ... 72 ساعت مادر بودم و شاد بودم و باهاش حرف زدم بعد شنبه شد و دکتر گفت غیر طبیعی، بعد من گریه کردم ولی کوتاه نیامدم دعا خوندم و دعا خواندم و گفتم قضا با دعا تغییر می کند بعد شد هفته ی دوم دکتر گفت وضعیت نرمال نیست گفتم من دعا کردم عدد ازمایش درست بالا برود گفت اشتباه دعا کردی! الان باید دعا کنی هرچی سریع تر تمام بشود... این هفته باز هم جرات نکردم دعا کنم عدد آزمایش پایین بیاید باز هم فقط صبر کردم و رها کردم شد هفته ی سوم دکتر گفت خطرناک است یک هفته ی دیگر صبر میکنیم بعد باید بستری بشوی هر زمان دردی حس کردی خودت را به نزدیک ترین مرکز درمانی برسان که خونریزی داخلی باعث مرگت نشود! این هفته دیگر دستم را گذاشتم روی دلم و ارام صدایش کردم و گفتم" قربانت بشود مادر این دنیا آن قدرها هم جای خوبی نیست میدانم دوست داشتی بیایی بینی چه خبر است میدانم ولی رهایش کن عزیز دلم، قربانت بروم رها کن مرا ...این جور که پیش میروی نه من می مانم نه تو..."

باز گریه کردم و بعد رها شدم و دوباره شنبه ای رسید که دکتر گفته بود هرچی سریع تر خودت را برسان بیمارستان باید سریع بستری بشوی دکتر گفت یک نفر از هزار نفر! این اتتفاق می افتد و من یکی از آن هزار نفر بودم زندگی ام پر بود از این استثناها یادم می اید اخرین دندان عقلی که کشیدم دردش تمام نشد و 22 روز ادامه داشت دردی که 22 روز خواب و خوراک را ازم گرفت و شب ها ان قدر از درد ناله می کردم که بیهوش میشدم همان موقع ها هم که رفتم دکتر گفت یک نفر از 200 نفر ممکن است این اتفاق برایش بیفتد و خندید و گفت تو یکی از آن 200 نفر بودی و راهی جز صبر نداری

حالا هم داروها توی دستم هست و یک نفر از آن هزار نفر هستم که باردار که میشوند سقط ناقص و بعد تومور جفت! بچه ام شده بود یک تومور و داشت زندگی من را می بلعید انگار از دستم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به من...

4 هفته شد ، و حالا هفته ی چهارم است که من اینجام در این اتاق ، اتاق شیمی درمانی بیمارستان و دارویی که حس اش میکنم که از رگ هایم رد میشود تا برود به جنگ بچه ای که دلش نمیخواست رها کند دلش نمیخواست برود و دلش میخواست که پایش به این دنیای نه چندان زیبا برسد...

من یکی از آن هزار نفر هستم ....

................................................................................................................................

پ.ن: کسی تجربه نوشتن در "ویرگول" رو داره؟ میتونه نسل جدید وبلاگ نویسی باشه ؟


برچسب‌ها: زندگی من



شَُکر
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۲

یک جایی از غم هست که دیگه میتونی بهش بخندی باهاش جک بسازی و دست کم بگیریش...

برای این غم جدیدم سه هفته طول کشید تا رهاش کنم .... روز اول بغض کردم اون قدر که توی مطب دکتر نتونستم بگم: " خوب! حالا چی کار کنم؟" می دونستم کلمه ای اگه بگم دیگه نمیتونم جلوی این سیل اشک رو بگیرم .. تا شبش همین بودم رسیدم خونه و تا شبش مضطرب بودم و هنوز باور نکرده بودم دکتر بعدی که تایید کرد دوباره بغضم و قورت دادم از مطب اومدم بیرون و زنگ زدم به مادرم و تا تونستم گریه کردم! خانم کنار دستم تو مطب میگفت مادر من تحمل پذیرش این مشکلات رو نداره من از مشکلات مریضیم به مادرم نمیگم ولی من همچنان تنها ادمی که بهش پناه میبرم مادرمه و محکم کنارم می ایسته و ارومم میکنه

جلوی در مطب ایستادم برام مهم نبود بقیه چی فکر میکنن و فقط حرف های دکتر و توی تلفن به مامانم گفتم و گریه کردم بعد هم کل مسیر تا خونه توی اسنپ گریه کردم و بعد تمام شب گریه کردم و فردا که از خواب پاشدم وقتی چشم های باد کرده ی توی ایینه رو دیدم یادم اومد چه بر سرم اومدم و دوباره گریه کردم و گریه کردم، این مرحله که تو غم رد بشه میشم یه ادم گوشت تلخ و شاکی و همون جمله ی همیشگی "چرا خدا من ؟ چرا من ؟" و حالا از عالم و ادم شاکی میشم یک هفته هم عصبانی ام، کسی نباید از کنارم رد بشه و بعد میرسه به هفته ی بعدش که غم رو میپذیرم و غم روی صورتم دیده میشه و همش فکر میکنم حالا چی کار کنم و بعد بالاخره هفته ی سوم بعد از ده بار آزمایش دادن این بار وقتی خانم ازمایشگاه سوزن رو روی جای کبودی دستم میگذاره که طی سه هفته با ده بار ازمایش دادن ایجاد شده ازم میپرسه چرا این ازمایش رو میدی ؟ دیگه میتونم اروم توضیح بدم بدون بغض بدون گریه بدون عصبانیت بدون غم، دیگه رها میشم و بعدش که مامان زنگ میزنه بهم میتونم با این غم شوخی کنم ... و باهاش جک بسازم

دیگه تموم شد، دیگه نتایج ازمایش مهم نیست، دیگه میتونم سرم و بگیرم بالا و به خدا بگم من مطیع تقدیر توام هرچی تو بگی میدونم حتما یه حکمتی داره و میدونم که اتفاق های قشنگی بالاخره منتظر من هستن

شُکر!


برچسب‌ها: زندگی من



زندگی بی مزه
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱

دوست دارم بنویسم ؟ نه ! 

خیلی وقت است نه اینجا نه هیچ کجای دیگر نمی نویسم!

دفتر خاطراتم خاک می خورد و پست جدیدی در اینستا بانوشته های طولانی نمی گذارم !

از ارمغان های ازدواج است ؟ نمی دانم!

از ارمغان های بعد از سی سالگی است؟ نمیدانم!

هم وقت دارم هم ندارم 

حوصله ولی ندارم، فقط دنبال همه چیز می دوم و مزه  هیچ کاری را حس نمی کنم! مزه با همکاران حرف زدن و خندیدن، مزه خلق کردن، مزه سرکارگاه معماری رفتن و با اوستا حجت سر و کله زدن، مزه ازدواج، مزه غذا درست کردن، مزه خوردن یک غذای خوشمزه ! مزه مهمانی رفتن، مهمان دعوت کردن، مزه در آغوش کشیدن خواهر زاده و بوسیدن گردن نرم اش! مزه آغوش، مزه لمس کردن، مزه محبت کردن و محبت دیدن، حتی مزه های تلخ را هم نمی فهمم، مزه های پر استرس زندگی و گریه هایش هم به سرعت می گذرند و نمی گذارند بیشتر از چند دقیقه ناراحتشان باشم و حرص بخورم و گریه کنم !

چه قدر زندگی ام بی مزه شده است! 

اخبار دنبال نمی کنم اینستاگرامم را برای هجوم افراد به زندگی خصوصی ام بسته ام ولی گاهی با آن یکی اکانت کامنت ها را می خوانم و آرام اشک می ریزم ولی مزه ای ندارد! حتی تهمت و توهین هم مزه ای ندارد، گریه می کنم و اشک هایم را پاک می کنم و رهایش می کنم 

دلم می خواهد کرم ابریشم بودم پیله می بستم و تا مدت ها بی مزه و بدون خبر و بدون حرف می خوابیدم 

پیام داده دلت چه می خواهد و من می گویم یک قرصی که مرا برای چند ماه بخواباند و هیچ چیز حس نکنم هیچ چیز این زندگی بی مزه را حس نکنم ...

 

 

 


برچسب‌ها: زندگی من, ذهن آشفته



لطفا اشتباه کنید!
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰

آره! ازدواج کردم! من! اون دختر سرتق! بالاخره ازدواج کردم توی سی سالگی! با چهار بار عاشقی با یک شکست عظیم! 

همه ی سال هایی که از ازدواج فرار می کردم و همه ی سالهایی که از قرار ها برمی گشتم خونه و میگفتم سرش بزرگه، دهنش کجه، بی پوله، زیادی پولداره، دستشو بعد غذا لیس زد، رانندگیش بد بود، و هزار و یک عیب دیگه هیچ وقت بهم کمک نمی کرد، نه وقتی حالم از کسی به هم می خورد طرفش می رفتم و نه وقتی عاشق میشدم می تونستم سمت کسی که دوستش دارم برم حتی وقتی طرف مقابل سالها بهم التماس می کرد! عجیب بود! دست به دعا برمیداشتم و از خدا کمک می خواستم! کمک کنه با یکی از همینا که بد غذا می خوره و لباسش کجه و موقع غذا خوردن دهنش صدا میده کنار بیام! ولی نمیشد دلم راضی نمیشد بالاخره از ترس نزدیک شدن به سی سالگی و با چشم های بسته و گوش های ناشنوا و باور کردن اینکه کسی عاشقم شده و شیه فیلماس بالاخره و شبیه چیزیه که همه میگن بله رو گفتم و نامزد کردم و اشتباه بود و کوتاه و مختصر رها شد و مثل ادمی که یک روز از خواب بلند میشه و میبینه دستش قطع شده! زجر کشیدم زجر کشیدم و زجر کشیدم .... بعدش ولی یاد گرفتم شاید یه کمی که چی مهمه چی مهم نیست اینکه موقع غذا خوردن صدا میده دهنش مهم نیست مهم اینه دروغ نگه! اینکه کله اش بزرگه مهم نیست مهم دلیل ازدواجش با توا! اینکه زیادی پولداره یا زیادی فقیر مهم نیست مهم اینه دلش صاف و ساده و پاک باشه مهم اینه  

دیر شده بود برای یاد گرفتن ولی مهم ترین چیزی که باید یاد می گرفتم این بود که به جای ترسیدن از چیزی باید خودت رو با اون ترس رو به رو کنی! و ازدواج کردم!

میدونید من به دخترم به پسرم یه چیزی رو حتما یاد میدم که از اشتباه نترسه که اشتباه کنه که تجربه کنه اون قدری که ادم از اشتباه کردن یاد می گیره جور دیگه اموزش نمیبینه

من اجازه میدم بدون عذاب وجدان دخترم و پسرم اشتباه کنن

دختر عزیزم ! پسر عزیزم لطفا اشتباه کنید این یک نصیحت است!


برچسب‌ها: زندگی من



همه محترم اند
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰

من خیلی وقته اقلیت ام از همان روزی که وارد دانشگاه شدم و تنها چادری کلاس چهل نفره مان بودم تا امروز که زنگ در این خونه ویلایی ته کوچه را میزنم و وارد شرکتی میشوم که تنها آدم محجبه ی جمع ام !

احساس غربت میکردم، درکه باز میشد وارد یه دنیای دیگه میشدم انگار که مهاجرت کرده باشم ولی کم کم مثل دانشگاه عادت کردم  و احساس راحتی بین ادم هایی که سال ها محبور بودند خودشون نباشند ولی الان هستند!

حالا ولی تو این سرزمین ناشناخته ی غربت راحت ترم، توی شرکتی که تنها کسی ام که حجاب دارد، روزه میگیرد و آن گوشه ی خاکی پارکینگ موکت پهن میکند و نماز میخواند!

هرروز وارد سرزمینی بیگانه میشوم که حقیقت اش را سال هاست اجباراً از جامعه حذف کردند و نمیخواهند ببینند...

نمیخواهند ببینند که ادم ها و تفکراتشان متفاوت است ولی میتوانند با هم زندگی کنند به هم احترام بگذارند و عصرها نزدیک افطار به تنها روزه دار شرکت بگویند  "مارم دعا کن، برامون از خدا پول بخواه" منم میگم باشه و سر افطار دعا میکنم خدا بهشون پول بیشتر بده خدا دعاهایشان را براورده کند

کم کم غربت عادی میشه و میشه سرزمین من

بودن با ادم هایی که خودشان اند، مجبور نیستند و برای همین مهربون ترند بی کینه ترند و به تو و تفکراتت هم بیشتر احترام میگذارند

من همیشه اقلیت بودم از روزی که انتخاب کردم و وارد این سرزمین "همه محترم اند"  هنر شدم !

 

..................................................................................................................................................................

پ.ن: من سر قول و قرارم هستم اینجا می نویسم از روزمرگی هایم با کمی تاخیر در تاریخ! 

مثلا دیگر در این شرکت "همه محترم اند" کار نمی کنم و داستان برای ماه ها قبل است ولی وقت بکنم می گویم چه گذشت در این چند ماهی که نبودم 

 


برچسب‌ها: چادرمشکی, زندگی من



کاش من، تو بودم!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹

هیجده ساله بودم تازه کنکور داده بودم رتبه ام خوب شده بود آن قدر که از بهترین رشته را می توانستم انتخاب کنم تا اخر! روزها فکر می کردم و به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم... دوست دارم چه کاره بشوم؟ کدام رشته کمی حس ام را قلقلک می دهد؟ کدام افق روشن تری دارد ؟ اول کدام دانشگاه را بزنم؟ شریف؟ تهران؟ امیرکبیر؟ من همه را قبول میشدم.... بدترین رشته، بهترین رشته، بدترین دانشگاه، بهترین دانشگاه! سردرگمی آزارم میداد اخرین لحظه بیخود ترین کار ممکن را کردم به دوست صمیمی ام زنگ زدم که رتبه اش شبیه من شده بود و گفتم هرچه می نویسی بگو منم می نویسم! انتخاب اول، انتخاب دوم، انتخاب آخر بگو چی دوست داری؟ من هیچی دوست ندارم ولی دلم هم نمیخواد تنها برم دانشگاه! لااقل این هیچی دوست نداشتن را با تو شریک بشوم، لااقل دوستم در دانشگاه باشد! انتخاب هایش را گفت.... نوشتم.... همه ی انتخاب هایش را کپی کردم! نتایج امد ... من انتخاب اول را قبول شده بودم، "میم" ولی انتخاب سوم قبول شد!  یخ شدم، آب سرد ریخته بودند روی سرم، حالا شده بود یک دانشگاه وسط شهر و رشته ای که اصلا نمی دانستم چیست و دوستی که با من قبول نشده بود!

سال ها مثل قرص، مثل یک مریضی، مثل یک اجبار سر کردم، عصرها در راه خانه گریه می کردم! دوستم ولی خوشحال بود کم و بیش ازش خبر داشتم ولی من بیچاره بودم، بیچاره و نالانی که ادم ها به من غبطه می خوردند ادم ها با اسم دانشگاه من پز می دادند و من فرار می کردم که نگویم کجا درس می خونم که غبطه را در چشم هایشان نبینم و به خودم لعنت نفرستم که خجالت بکش این ها ارزوی دانشگاه و رشته ای دارند که تو درس می خوانی !

سال ها گذشت یک بار در جواب دوستی که غم هایش را پیش من اورده بود، به خاطر اجباری که رتبه اش به او میداد به خاطر اینکه رتبه اش وادارش می کرد چیزی را بخواند که دوست ندارد و ارزویش طبق معمول من بودم و رشته ام و دانشگاهی که دوستش نداشتم، بهش گفتم کاش من ، تو بودم! ادمی که مجبور میشد به خاطر رتبه اش چیزی را انتخاب کند که دوستش ندارد کاش مجبور بودم که جایی باشم که دوستش ندارم، ان وقت هر وقت بهش فکر می کنم می گویم مجبور شدم رتبه ام خوب نبود!

اما من را کسی مجبور نکرد من بودم و هزار انتخاب، هزار انتخاب خوب و بد که همین کار را سخت تر کرد و حالا هرروز به خودم می گویم من مجبور نبودم می توانستم جای دیگری باشم دانشگاهی دیگر درسی دیگر! کاش من، تو بودم !

.

.

.

بیست ساله بودم خواستگار زیاد داشتم می امدند و می رفتند شده بود انتخاب رشته ای که هزار انتخاب بود هزار انتخابی که هیچکدامشان را دوست نداشتم هزار انتخابی که در یک چیز با هم مشترک بودند برای من نبودند ! مست بودند، مست قدرت...

بیست ساله بودم در حیاط دانشگاهی نشسته بودم که دوستش نداشتم، همکلاسی ام گریه می کرد و می گفت خوش به حالت این همه خواستگار داری!

کسی را دوست داشت، نگاهش کردم و گفتم کاش همه ی این هزار هزار انتخاب را می دادم و کسی را می یافتم که دوستم داشت که دوستش داشتم ...

 دو سال بعدش ازدواج کرد و همان یک نفر همه ی زندگی اش شد و من هزار هزار ادم هنوز دورم هستند که هیچ کدام همه ی زندگی من نیستند، که مست اند..

کاش مجبور میشدم ،کاش یکی بود، ولی همه بود، همه ی زندگی ام بود، من را میدید، صدایم را میشنید....

 

..........................................................................................................................................................


برچسب‌ها: زندگی من



متولد چهار مهر
نویسنده: ریحانه - جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹

توی آیینه دقیق نگاه کردم دستم رو سایه روی سرم گذاشتم که نور بازتاب نکنه رفتم جلو اومدم عقب به خودم گفتم اشتباه می بینی.... دو ساعت بعد موقع شانه کردن موهام دوباره توجه ام رو جلب کرد بازم به خودم گفتم اشتباه می بینی و رهاش کردم .. نه.... رهاش نکردم قایمش کردم دیدم باز برق میزنه انگار خوشحال بود و دوست داشت خودنمایی کنه... برعکس من... برعکس من که می خواستم نبینمش، فراموشش کنم و قایمش کنم اون زور میزد که دیده بشه که برق بزنه که تو چشم باشه برای همین اونجا رو انتخاب کرده بود دقیقا نزدیک ترین جا کنار چشم راستم

اون خوشحال بود چون تازه بود و نو و من با اومدنش احساس کهنگی می کردم احساس پیری...

فایده نداشت اون اومده بود و تو این روزهای سخت به من میخندید شاید هم نیشخند میزد!

فایده نداشت پنهان کردنش، قایم کردنش و نادیده گرفتنش .. پس رفتم توی تقویمم نوشتم چهار مهر 1399 کمتر از سه ماه مانده به تولد سی سالگی، تولد اولین موی سفیدم!

.

.

.

راستش را بگویم درد داشت شاید بخندید ولی درد داشت یک هفته بود با چشم های خیس به خواب می رفتم و صدای هق هق ام را زیر پتو خفه می کردم یک هفته بود که درد می کشیدم و به خودم می پیچیدم و دنیا روی سرم خراب شده بود ....تک تک تارهای سفید با درد متولد میشوند.. با دردهای زندگی با هق هق های خفه شده در گلو و بغض های قورت داده شده...


برچسب‌ها: زندگی من



امروز فرداست!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹

تقریبا هشت ساعت با هم اختلاف داریم اوایل که رفت با خودم می گفتم مگر چه قدر وقت می کنیم با هم به پارک و رستوران و کافه برویم مهاجرت تاثیری در دوستی ما ندارد سالی بک بار کریسمس برمی گردد با هم به اندازه ی یک سال گذشته حرف می زنیم

دوستی مان هم محکم تر میشود دوری و دوستی ...

واتس آپ هست تلگرام هست تماس صوتی و تصویری و هزار و یک نوع ارتباط هست دنیای ارتباطات است مگر چه فرقی دارد تماس تصویری بگیریم یا در کافه کنار هم بشینیم صحبت کنیم

عکس هایش را میفرستد، من عکس میفرستم، حرف میزنیم مثل قدیم و هر موقع از بد روزگار و مشکلات زندگی زدیم زیر گریه همان موقع شماره هم را می گیریم و صحبت می کنیم

حساب همه جایش را کرده بودم الا هشت ساعت، الا این اختلاف و تفاوت ساعت

حساب همه جایش را کرده بودم الا اینکه عصر وقتی از بد روزگار زدم زیر گریه او در خواب ناز است اینکه وقتی عصر او به من پیام می دهد من یک روز بعد می توانم به او جواب بدهم و دیگر دنیا یک دور به خودش چرخیده و روز دیگری است

حساب همه جایش را کرده بودم الا اینکه این هشت ساعت اختلاف یعنی هر وقت من خوابم او بیدار است هروقت من سرکارم او در خانه و هر وقت او سرکار است من در خانه

الا اینکه من وقتی ظهر کولر ماشین را روشن می کنم و شیشه ها را بالا می کشم که یه کمی نفس بکشم او بگوید نمی تواند وویس بفرستد چون فقط یک بخاری دارد خانه و با همخانه هایش دورش جمع شده اند تا شب را به صبح برسانند

الا اینکه دنیایش شب است وقتی دنیای من روز است و دنیایش سرد وقتی اینجا گرم است

او دنیایش با من  فرق دارد از روز تا شب از گرما تا سرما

این اختلاف لعنتی هشت ساعته حساب همه چی را ریخت به هم ....

حالا صبح ها پشت فرمان که می روم سرکار با او حرف می زنم و عصر که بر می گردم گاهی او کمی از خوابش می زند تا نیمه شب بیدار می ماند که با هم کمی حرف بزنیم

بخواهم مثبت اندیش باشم شاید بد نباشد که دوست 7 صبح هم داشته باشی موقعی که همه دنبال زندگی اند یکی هست که با تو وقتی پشت فرمانی حرف بزند و اصلا عجله نداشته باشد

بخواهم مثبت اندیش باشم بد نیست ادم دوستی داشته باشد که یک روز از او جلوتر است!


برچسب‌ها: زندگی من



.
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹

 

دروغ چرا دوست داشتم این داستانِ از بین رفتن قسمتی از حافظه در بیماری کرونا صحت داشته باشد تا فردا صبح که رفتم شرکت دیگر درگیر تمیزی و شستن دست ها نباشم و منتظر باشم با کرونا گرفتن رها بشوم از خاطرات ۶ ماه گذشته و دوباره متولد بشوم ..اما ته ته اش راستش را بگویم می ترسم .. می ترسم که فراموشی بگیرم و یادم برود که چه طور می توان خام محبت شد و چه طور می تواند محبت فقط وسیله ای باشد تا شخص محبت کننده به خواسته اش برسد ...فکر می کنید خواسته ی یک شخصی که محبت می کند چیست ؟ زیاد دنبالش نگردید جواب ساده است ..خواسته ی شخص محبت کننده می تواند فقط محبت باشد  محبت زیاد و بی حد آن قدر که کور بشود و کر بشود نه از اینکه کسی را دوست دارد که او کسی را دوست ندارد جز خودش پس چیزی جز خودش، نه می بیند نه میشنود و نه دوست داشتنی در کار است ... میزم را دوباره ضدعفونی میکنم .... راستش را بخواهید دلم نمی خواهد فراموش کنم ....دلم نمی خواهد ....

 

 

 


برچسب‌ها: زندگی من



کاش بایسته ...
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹

دنیا ایستاده تلویزیون نگاه میکنم اما نه صدا داره نه چیزی حرکت میکنه سرکار هم همینه پشت میز نشستم همه ثابت اند من کلافه ام انگار کسی حرف نمیزنه کسی تکان نمیخوره کسی نفس نمیکشه ماسک لعنتی رو برمیدارم نفسم در نمیاد کلافه ام چرا یک ثانیه این قدر طول میکشه تا بگذره ...
نگران نیستم نگران خودم حتی دیگه، چند بار به میز الکل نمیزنم و حواسمو نمیدم که دست به چشمام نزنم، از عمد شاید شکلاتی که بهم تعارف شده رو راحت میخورم.....دنیا ایستاده
توی ترافیک حتی ...هیچ چیز تکان نمیخوره چرا ماشین ها حرکت نمیکنن ؟ میخوام پیاده بشم وسط اتوبان تو رو خدا حرکت کنید حرکت کنید زیر افتاب ظهر ذوب شدم تو رو خدا حرکت کنید چرا دنیا ایستاده چرا نمیگذره .....من ایستاده ام یا دنیا ؟ نکنه این منم که تکان نمیخورم سرجایم ایستاده ام و هیچ چیز تغییری نمیکنه
حتی باد نمیاد حتی نسیم چرا هر ثانیه یک قرن میگذره قلبم ولی تند تند میزنه ماسکمو در میارم نمیتونم نفس بکشم پنجره رو باز میکنم ولی نسیم نیست باد نیست هیچ چیز حرکت نمیکنه
کلافه ام نفس ام سنگینه قلبم تند میزنه دنیا ایستاده ...کاش می ایستاد .کاش برمیگشت عقب کاش بایسته ...


برچسب‌ها: ذهن آشفته, زندگی من



ده تا
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸

چه قدر اسم داشتم که روی بچه هام بگذارم
به اندازه ی ده تا انگشت هایم و نمیتوانستم یکی از این اسم ها را انتخاب کنم و میگفتم حالا که انتخاب سخت است پس ده تا بچه می آورم ! همیشه سختی انتخاب وادارم میکرد به راه عجیب تری سوق پیدا کنم ! هفت سالم بود و فکر میکردم مادر ده بچه میشوم که همه ی اسم های قشنگ دنیا را انتخاب کرده باشم ...ده تا .....
.
.
نشستیم دور هم حرف میزنیم مثل قدیما با شوخی میرویم سراغ داستان سوزن و پیش بینی فرزند براساس نبض و گردش سوزن ! از من بپرسند میگویم خرافات محض است! اما دور هم نشستیم دنبال سرگرمی ....
.
قبل ترها هم امتحان کرده بودم قبل ترها سوزن و گردش اش گفته بود ۴چهار پسر بدون دختر ...دلم را راضی کرده بودم که مادر دختری نمیشوم ...
.
دور هم نشسته ایم سراغ سرگرمی سوزن و پیش بینی تعداد بچه ..... قبل ترها هم امتحان کرده بودم ....
.این بار ولی سوزن نچرخید  دختر که هیچ چهار پسر که هیچ حتی برای یک پسر هم نچرخید انگار کن دنیا بایستد ..صامت و ساکت و بی حرکت! ..دنیا ایستاده بود ...
.
از من بپرسند میگویم خرافات محض است ! اما من ؟ من همیشه نهایت عقل بودم در کنار نهایت احساس !
با این احساس لعنتی وسط مهمانی چه کنم که گلویم را گرفته و نفسم را بند آورده و حرافات را باور کرده و غم فرزند نداشته اش را گرفته ! احساس است دیگر ..دست خودش نیست ..من چه کنم با این خرافات و سوزن و نچرخیدنش گرد دست من !

.
چه قدر اسم داشتم که روی بچه هایم بگذارم ....ده تا ...
.
لیلی.یاسین.سینا.هادی.حنانه.ضحی.هیوا.علیرضا.آلا.صدرا.....


برچسب‌ها: زندگی من



تصمیم روزی من را می کشد!
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸

 

موقع تصمیم گرفتن قدم هایم کند میشود، رکعت های نمازم اشتباه میشود

به یک جا خیره میشوم و یادم میرود ماشین های پشت سرم بوق میزنند!

به ادم ها نگاه می کنم ولی صدای هیچ کس را نمیشنوم

تصمیم من را میکشد...

از درون میکشد..... نه فلج ام می کند!

تکان نمیخورم، فکر نمی کنم، نگاه نمی کنم، حرف نمیزنم، دنیا را از من میگیرد و ادم هایش را

تصمیم مرگ است زهر است شک است .... شک است .... شک

این یا آن...... این یا آن ... اصلا این یانه؟  کدام ؟ کدام ....کدام .... این کدام من را می کشد این کدام درست است؟ من را می کشد، این که بدانم راه سمت راست یا چپ، این که بدانم از دنیا و ادم هایش چه می خواهم من را می کشد

موقع تصمیم گرفتن دنیا می ایستد، زمان تکان نمی خورد، تا دهان من وا نشود همه چیز ثابت است، صامت است، هیچ است، بی معنی است،

آخ از تصمیم

تصمیم روزی من را میکشد...

همین است که همیشه تلخی اجبار را به سختی تصمیم ترجیح دادم

.

.

امیر می گوید خودت را بنداز وسط ترس ات ولی اگر ترس همه جا باشد چی ؟

من همیشه ماندن را به تغییر ترجیح میدهم

بروم کجا؟ از نو شروع کنم که چه؟

بگویم سلام بعدش چه می شود؟

.

تصمیم امانت بزرگ بود که انسان تاب نیاورد؟

تصمیم و اختیار، زهر است یا نوشدارو ؟

.

.

 

تصمیم روزی من را میکشد ....


برچسب‌ها: زندگی من



دخترک ۵ ساله باور نمیکند ..
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۸
زیاد طول کشید ..خیلی .. تا پیدا بشود از وسط کلماتم از وسط خاطراتم که این درد بی درمان چیست که این ترس از کجا می آید .. ترس از دست دادن ...ترس از دست دادن هر آدمی که دوستش دارم و تازه این اول ماجراست ..میترسم زیاد ...آن قدر زیاد که قبل از از دست دادنش خودم رهایش میکنم ! تا غم اش مرا نکشد تا غم اش مرا داغدار نکند ... میترسم نباشد و تصمیم میگیرم نباشد به دست خودم تا خودم را سرزنش کنم نه او را ...
زیاد طول کشید تا از وسط حرف هایم پیدا کردم چرا میترسم که همه را از دست بدهم .. هر اتفاق خوب دنیا را ...هر آدم دوست داشتنی را ! و حالا که پیدایش کردم نشسته ام وسط خاطرات کودکی دختر ۵ ساله ای که فکر میکند نیست که فکر می کند رها شده که فکر میکند به زودی قرار است دنیا را رها کند ..او روح است ..روح ...وسط خاطرات کودکی ام پیدایش کردم .. خودم را که نیست شده و از نیست شدن آن قدر ترسیده.... آن قدر ترسیده که باور نمی کند هیچ آدمی بماند هیچ آدمی دوستش داشته باشد هیچ آدمی" نیست" نشود ....باور نمیکند ...

.



برچسب‌ها: زندگی من



بیست و هشت
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷
اگر یه پیشگویی وقتی پانزده سالم بود می اومد و میگفت : "تو وقتی بیست و هشت ساله بشی با سه تا مدرک از بهترین دانشگاه ایران تو دستت هنوز کار ثابتی نداری و از بابات پول توجیبی میگیری، با بیست و یک پسر راجع به ازدواج حرف میزنی و به هیچ کدوم بله نمیگی، بچه ای نداری که از پای گاز صداش کنی و بگی صدای تلویزیون و کم کنه، ۴ بار عاشق میشی، مادرت روز تولدت رو فراموش میکنه، معمار میشی، به هیچ کدوم از اون پسرها که عاشقشون شدی نمیگی که دوسشون داری، هیچ چیز اختراع نمیکنی، یک بار از میدان سپاه اخر صیاد شیرازی گریه میکنی تا برسی به سر اتوبان..."
قاه قاه میخندیدم اون قدر زیاد که کف زمین بشینم و فک ام از خنده ی زیاد درد بگیره 


برچسب‌ها: زندگی من



زیاد از حد
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۷
عکس خرمالوهای درختمان را استوری کرده ام پیام داده: "دلم خرمالوهای شما رو میخاد"
جواب میدهم: "سهم من برای تو من طعمشون و دوست ندارم"
میپرسد:"چرا ؟ "
میگویم:" زیادی شیرین ان ! "
پیام همین جا تمام میشود ولی دلم میخواهد بگویم من کلا با هرچیز زیادی ای مخالفم مثل اولین خواستگارم که  زیادی خوشگل بود و بهش گفتم "نه" مثل این یکی خواستگارم که زیادی پولدار است و بهش گفتم "زیادی پول داری من خوشم نمی اید!" مثل آن یکی خواستگارم که شب ها را از نداری زیر میزهای ازمایشگاه دانشگاه یواشکی طی میکرد و بهش گفتم "تو زیادی ندار هستی نمیشود!"
و یا مثل آن بنده ی خدا که زیادی دوستم داشت آن قدر که دوست داشتن من به چشم نمی آمد و بهش گفتم "تو زیادی مرا دوست داری نمیشود ! "
.


برچسب‌ها: زندگی من



کار مفید
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷
ازم می پرسه چند ساعت توی روز روی پایان نامه ات کار کردی که تونستی دفاع کنی ؟

میگم این که من چهار ساعت روزی وقت می گذاشتم به این معنی نبود که دارم روی پایان نامه ی کذایی کار میکنم من صبح که میخواستم شروع به کار کنم اول فکر میکردم که اتاقم به هم ریخته اس و تو این فضا که نمیشه کار کرد برا همین اول نیم ساعتی اتاقمو مرتب میکردم بعد یک ربع که پای کار میشستم یهو به خودم میگفتم ریحانه خودت رو  فلج کار کردی ! :/ پاشو یه ورزشی کن برا همین بلند میشدم هنذفری میگذاشتم گوشم ،لباس میپوشیدم میرفتم بیرون  ده دقیقه میدویدم و  ده دقیقه نرمش و می اومدم بالا و میگفتم حالا انرژی کار دارم بعد دوباره پشت لپ تابم که میشستم کاملا یهویی ! به خاطر اینکه تو مقاله یه چیزی رو با فوتبال مقایسه کرده با خودم فکر میکنم زمین فوتبال چند متره ؟! بعد دیگه شروع میشه اول ویکی پدیا بعد اون پایین یه لینک دیگه بعد تاریخچه ی فوتبال و ... حالا اصلا هم مهم نیست من از فوتبال بدم میاد ! بعد دوباره کلیک میکنم روی پی دی اف مقاله و شروع به خوندن میکنم که چشمم میفته به بطری اب معدنی روی میزم میگم چه قدر بدن من به اب احتیاج داره ؟ شاید جوشام از کم ابیه ؟! بعد  مقدار اب مصرفی و سرچ میکنم بعد ضرب تقسیم میکنم که چند بطری اب معدنی میشه به اضافه ی چندتا میوه و بعد لینک درمان جوش ها با طب سنتی رو کلیک میکنم :/ بعد هم دستور فلان ماسک و به ذهنم میسپارم و دوباره رو پی دی اف کلیلک میکنم میبینم یادم نمیاد مقاله چی بود  ! برمیگردم از اول مقاله ی طراحی میدان های شهری رو میخونم ! 

 

 

 

...........................................................................................................................................

چیزهای کوچک:

شبیه پادشاهی شده بودم که پادشاه سرزمین پهناوری شده ولی دلش لک زده برای پادشاهی کشور کوچک و قحطی زده اش!


برچسب‌ها: زندگی من



.
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
درکمتر از  بیست و چهار ساعت
عشق ، بهترین دوست و کارم رو از دست دادم
و فکر میکنم دنبال دلیلی برای زندگی کردن.... 


برچسب‌ها: زندگی من



آرزوهام کجان ؟
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
شنبه ها تا چهارشنبه میرم سرکار تا 5 ، شنبه و دوشنبه و چهارشنبه بعد از کار میرم کلاس زبان تا 7 ، یکشنبه یک کلاس دیگه میرم تا 7 ، پنج شنبه ها تا ظهر جایی کار دارم ، جمعه ها میرم کارگاه تا 2 و فکر میکنم دنیا باید این جوری قشنگ تر باشه وقتی وقت نداری که فکر کنی چرا این جوری پیش میره ، چرا این شکلیه و آرزوهام کجان ؟! 

.

.

 ...............................................................................................................

پ.ن : اینا رو منی میگم که یک سال تمام جز چند ساعت در هفته بقیه ی وقتم دست خودم بود و دنیا قرار بود ایده آل باشه ولی نبود !


برچسب‌ها: زندگی من



قانونِ سالِ نود و هفت
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷
اول سال که میشه همه یه قانون میذارن برای سال جدیدشون
کمتر دروغ بگن، کمتر پول خرج کنن، کمتر غذا بخورن، ورزش کنن، کمتر برن سراغ فضای مجازی، به کسی باج ندن، قهر نکنن، زود عصبانی نشن، لطف زیادی نکنن ، ادم های نامربوط و از زندگیشون بندازن بیرون، یه سفر درست و حسابی برن ، پولاشونو جمع کنن، فلان گوشی گرون و بخرن
من فقط یه جمله نوشتم برای خودم و روزی هزار بار از لحظه ای که از در خونه میرم بیرون تا برگردم با خودم تکرارش میکنم
"از هیچ کس و هیچ چیز فرار نکن "
فرار کردن، دویدن و پشت سر و نگاه نکردن، عادت منه؛
ترسیدن و یکهو غیب شدن، ریسک آدم جدید، کار جدید، دوست جدید ، حتی مسیر جدید رسیدن به خونه ! من از همه ی ریسک های دنیا فرار میکنم تند و سریع در یک چشم به هم زدن از هر چیزی که یه کم بترسم فرار میکنم از هر ادمی که ته اش رو نخونم فرار میکنم، از هر رابطه ای که آخرش مبهم باشه فرار میکنم
بیست و هفت سال فرار کردم و حالا روز بیست و نهمیه که تصمیم گرفتم از هیچ کس و هیچ چیز فرار نکنم و پشت سر هم ریسک کنم !
گاهی قرارمو یادم رفته توی این بیست و نه روز
اما هربار که یادم اومده ریسک کردم
حالا روز بیست و نهمه و من چیزی رو از دست ندادم ! پریدم وسط اتفاقای ترسناک و استرس گرفتم حرص خوردم شب ها از فکرش خوابم نبرده ولی چیزی از دست ندادم ... هیچی ...

.

از هیچکس و هیچ چیز فرار نکن ...

.

....................................................................................................

پ.ن : ملت میرن با یه اسم دیگه با ادرس وبلاگ من تو وبلاگای دیگه کامنت میذارن ! بعد من باید اینجا جوابگوی کامنتای خصوصی باشم که نتیجه ی اون بحثه ! 

من غیر از وبلاگ دوستام و کسایی که همیشه اینجا رو دنبال کردن هیچ جا کامنت نمیذارم کسی رو هم ارشاد نکردم !

صرفا جهت اطلاع .....


برچسب‌ها: زندگی من



هرروز نگاهت میکنم !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶
لام نوشته بود عکس همسرش را قبل از ازدواج در گوشی اش سیو کرده . عکسی دسته جمعی که اگر کسی دید نفهمد او برای چه این عکس را نگه داشته !
هرروز نگاهش میکرده و دلش غنج میرفته و روزها رو میگذرانده
من هم دیروز از آن سایت کذایی یک عکس دسته جمعی از تو را پیدا کردم و سیو کردم و هرروز نگاه میکنم ! نه که دلم غنج برود .. نه ... نگاه میکنم و هرروز از خودم میپرسم امروز چی ؟ امروز هم دوستش نداری ؟ امروز هم دلت نمیخواهد شوهرت بشود ؟ امروز چی ؟ و آخرش تمام این روزهای چهار سال گذشته را میشمارم و میگویم آخر تو کی خسته میشوی ؟


برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



مثلا اگه رفته باشم ....
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
وقتی دنیا اون جوری که باید و اون جوری که براش برنامه ریزی کرده بودم پیش نمیره میشینم و فکر می کنم اگه اون ویزای 476 کذایی رو بگیرم دنیای چند سال دیگه ام چه شکلی میشه و با خودم می گم مثلا اگه رفته باشم ........من همیشه میگفتم نمیرم و بعدشم اگه برم میگفتم زود برمیگردم ...

مثلااگه رفته باشم ....میم که با هم اومدیم اینجا و می خواست اقامت  بگیره برگشته ولی من موندم اینجا! صبح ها سوار دوچرخه ام میشم میرم سرکار قهوه میخورم به جای چایی و کار میکنم و با جودی میختدیم و نل و مسخره میکنیم بعد از ظهرها میرم سر پروژه ها...

مثلا اگه رفته باشم بعد از ظهر میرم پیش خانم استفانی ، بغلم میکنه و میگه خونه اش همون جور که میخواسته شده و بعد میگه یک شنبه ی گذشته که رفته کلیسا برام دعا کرده که از ته دل خوشحال باشم و لبخند واقعی بزنم جای این لبخند روی صورتم

مثلا اگه رفته باشم خدافظی که  میکنم میرم خونه و همش فکر میکنم چه قدره که از ته دل لبخند نزدم و فکر میکنم ایران که بودم چی باعث میشد شاد بشم و گوشیمو میگیرم زنگ میزنم به خواهرم که گوشی رو بگیره جلوی صورت خواهرزاده ام که باهاش حرف بزنم بعد اشکم بریزه بگم براش دلم یه ذره شده و صفحه ی گوشی رو ببوسم بعد حتما میگه آله(خاله) چرا گیه میکنی ؟  بگم هیچی و اسباب بازی که براش خریدم و نشونش بدم بعدم حدافظی کنم
گوشی رو که قطع میکنم جای رژلبم روی صفحه ی گوشی مونده باشه....

مثلا اگه رفته باشم .....

 

 

.....................................................................................................................................

پ.ن : ببخشید زیاد نیستم 

غیر از اون باری که بلاگفا خراب شد و نبودن اجباری .... این اولین باره که بیشتر از چند ماه گذشت و من اینجا چیزی ننوشته بودم !


برچسب‌ها: زندگی من



خانه های خراب شده ی ذهنم
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
هدفون رو گوشمه ولی صداشو میشنوم
مادر بزرگ باز من و که دیده شروع کرده ، شروع کرده به ابراز ناراحتی
میگه ببین این بار چندمه که اومدم تهران با خودم لباس اوردم که عقد تو بپوشم !
عقد تو رو یه جوری میگه که انگار من واقعا مثلا هفته ی پیش زنگ زده باشم بهش و بگم نیمه شعبان مراسم عقد منتظرت هستیم !
صدای هدفونو بلند تر میکنم مادربزرگ همچنان ادامه میدهد من ولی دیگر فقط صدای محسن چاووشی را میشنوم که میگوید من ناپلئون تو دزیره !
شیب تردمیل و بیشتر میکنم حالا دیگه مامان هم به این صحبت اضافه شده
خدایا چرا گوشم امروز این قدر  تیز شده!
دوتا صدای هدفون را زیاد میکنم ده تا سرعت تردمیل
چاووشی دیگه تقریبا فریاد میزنه ...."تو هوای تو که باشم ...صاحب کل زمینم ...."
.
.همه ی دنیا دور سرم میچرخد همه انگار فریاد میزنند ،مادر بزدگ، مادر حتی انگار صدای پدرم را هم میشنوم انگار دوباره میگوید" تا کی ؟ تا کی میخوای لجبازی کنی ؟"
.
لجبازی نبود ، لجبازی نیست ....
.
سرعت تردمیل و کم میکنم مادربزرگ دوباره یک گوشه نشسته با هر صلوات دانه ی بعدی تسبیح رو میگذرونه
مامان ان طرف تر نشسته پای سوال طرح کردن برای امتحان ترم دانشجوها
حالا هیچ کس فریاد نمیزنه هدفون داره آهنگ بی کلام آرومی رو پخش میکنه
.
کِی این قدر دنیا آروم شده بود من نفهمیدم...
.
آدم های دور و برم شبیه سونامی روی سرم دنیا دنیا فکر خالی میکنند و بعد به وقارت یک دریا آرام میشوند
من میمانم و ساحل به هم ریخته ی افکارم
من میمانم و خانه های خراب شده ی ذهنم

.


برچسب‌ها: زندگی من



حرف های نگفته
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
روزگار منو قوی کرد .. کم کم .. نه یکهو
برای همین یک خنده ی دراز و بی قواره و نا متقارن چسباند روی صورتم و همه ی اتفاقاتی که منو قوی کرد پوشوند ! این شد که اول خوب نقش بازی کردن و یاد گرفتم و بعدش خوب کنار اومدن با اتفاقاتی که گاها میشنوم مشابه اش یک تنه یک نفر را زمین زده است !
این که آدم طبق قول مولا بلد باشد لبخندش برای مردم و دردش برای خودش باشد خوب است ! اما اسم مولا که می آید من یک چیز مهم تر را یاد گرفته ام از او و آن اعتدال است....

.
این که زیادی بخندم و دردهایم خفه ام کنند، میشود اینکه یک روز سر مادرم فریاد بزنم که اون موقع که من مرده بودم کجا بودی ؟ و هاج و واج نگاهم کنه که آخه دختر به قیافه ات نمی اومد اون اتفاق کشته باشدت ! به قیافه ات نمی اومد از پسش بر نیومدی به بی خیالی ات نمی آمد ...
فکر میکردم بغض ته گلومو وقتی حرف میزنم و قورتش میدم حس کرده باشه .. فکر میکردم مامان ها  لااقل باید حرف نگفته رو شنیده باشن ....


برچسب‌ها: زندگی من



خوشبختی همه ( آرشیو گم شده 8 )
نویسنده: ریحانه - جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
 

نویسنده: ریحانه - جمعه 26 اردیبهشت1393

باید برای خوشبختی همه خوشحال باشم

من باید شاد باشم که فلان دوستم کسی را پیدا کرده بعد از آن شکست عشقی عجیب غریبش ! حتی گریه ام هم بگیرد! بگم نمیدونم چرا این قدر خوشحالم اصلا معنی ندارد آدم برای عاشق شدن دوستش این قدر خوشحال باشد ولی من خوشحالم به اندازه ی همه ی ستاره های آسمون!

من حتی برای رتبه ی 2 کنکورم هم خوشحالم که همکلاسی من است! که هرروز صبح ها بهش سلام کردم حتی سر پیچاندن یک کلاس با هم بحث کردیم و حسابی خلقش تنگ شد که چرا من قبول نمی کنم فلان کلاس را بپیچانیم! من از ته دل برایش خوشحالم چون حسابی درس خواند و نتیجه اش را دید. برایش خوشحالم حتی حالا که به خاطر پایان نامه و چند درصد احتمال اینکه ظرفیت دانشگاه بیشتر بشود و من بی کنکور بروم ، برای کنکور نشد درس بخوانم! حتی الانم خوشحالم

برای به دنیا آمدن اولین بچه ی دوست دبیرستانم که  آخر ماه اردیبهشت چشمانش را در این دنیا باز می کند خوشحالم و با بالا و پایین آمدن فشاردوستم نگران می شوم و لی یواشکی و دور از چشم شوهرش راضی ام می کند که برایش لواشک بخرم! و بعدش با هر بدی حالش میمیرم و زنده میشوم!

عکس پسر دوساله ی دوستم را میبینم و آن قدر ذوق می کنم که هی عکسش را در گوشی نگاه کنم شاید حتی دلم خواست بگذارم بک گراند گوشی ام باشد! من از لحظه لحظه بزرگ شدنش خوشحالم

من خوشحالم که یک نفر خوشحال هست با بودن من بی خیال که من خوشحال نیستم که حس نمی کنم

من باید خوشحال باشم برای خوشیختی بقیه وقتی خوشحالی خودم گم شده!   

من باید برای خوشحالی آدم ها خوشحال باشم اصلا خوشحالی بقیه مثل من ! بی خیال باربارا که در کتابش فریاد می زند برای خوشحالی های خودت خوشحال باش اگر نداری این خوشحالی ها را پیدایشان کن!

بابارا جان! من گشتم نبود! من گشتم و دور و برم خوشحالی بقیه را پیدا کردم و با خوشحالی بقیه شادم !

باور کن شادم! برای شادی تک تک دوستانم برای لبخند های قشنگ عکس های پروفایلشان!

برای خندیدن های از ته دلشان

من برای شادی همه خوشحالم

........................................................................................................................................

چیزهای کوچک:

کلام خداوند:

آشیان من در انحنای دل های شکسته است.

(متقین. سید مهدی شجاعی)

.

....................................................................................................................................

بعدا نوشت : این از عجیب ترین پست هایی بود که وقتی خوندمش برای باز نشر دوباره ، برگشتم و به تاریخش نگاه کردم و گفتم فقط دو سال پیش است چرا دنیای همه این قدر تغییر کرده و من هنوز اگر بخواهم دوباره بنویسم همین ها را می نویسم با کمی تغییر ! 

دوستم دوباره شکست عشقی خورد و هنوزم هم درگیر شکست عشقی اش است درست مثل همان اولی ! درست همان ....

هر دوی دوستانم بچه های دومشان به دنیا آمده اند و من دوباره به همان اندازه خوشحالم دوباره به همان اندازه ... 

اما آن یک نفر ... با من خوشجال نیست اما هنوزم خوشحال است و این سعادت بزرگی است و من هنوزم از خوشحالی اش شادم و هنوزم بی خیال که من حس نمی کنم ... بی خیال ...

و در آخر با این که آن روزها مبهوت روانشناسی بودم و حالا مخالف دو آتیشه ی این علم بی سرو ته ! همچنان هم بی خیال گفته های باربارا من برای خوشحالی بقیه ذوق می کنم و خوشحالی ام را هم پیدا کردم ... 

خوشحالی من خوشحالی تمام اطرافیان من است .. 

.

و  همچنان این جمله را که می خوانم دلم می خواهد خدا را در آغوش بگیرم و بگویم .. ممنون که هستی ممنون که حواست هست .. ممنون ..

آشیان من در انحنای دل های شکسته است


برچسب‌ها: زندگی من



مردها دلشان می خواهد فلفل دلمه ای را شبیه گل کنی !
نویسنده: ریحانه - شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
تقریبا اکثر مردها از دختر کتاب خوانی که دوست دارد نویسنده شود بدشان می آید ، و الویت اول زندگی شان مثلا تزیین کردن غذاست و دلشان می خواهد کنار بیف استراگانوفشان فلفل دلمه ای را شبیه گل کنی ! برای همین بود که ازدواج نکردم چون تازه مقاله ی تزیین و جنایت آدولف لس را خوانده بودم و حالم از فلفل دلمه ای بی نوا کنار بشقاب رستوران به هم می خورد که عاقبت اش حتی خوردن هم نبود و بهای دلربایی کردنش گوشه ی بشقاب سفید رستوران فقط سطل آشغال بود !


برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



چرا نباید خاطره بنویسیم ؟
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵

 

 خوب یک روز که وسط تمام خرت و پرت های قدیمی ام می گشتم یک نامه پید ا کردم از خودم وقتی که شاید 9 ساله بودم

نامه ای به پدر و دردلی در این باب که فلان وسیله که برای من بود را خواهرم برداشته و رسما کل دعوا را با جزییاتش نوشته بودم و خواستار عدالت شده بودم ! آن روزها خوب فکر می کردم که موضوع برداشتن مثلا عروسک من توسط خواهرم آن قدر مهم است که باید بهش رسیدگی بشود و خواهرم محکوم و تنبیه !

اما آن روز که آن نامه را پیدا کردم شاید حدودا 14 ساله بودم و گرفتن حق کودکی که عروسکش بی اجازه برداشته شده بود خنده دار و مضحک و حتی مقداری هم آبرو بر بود برای نویسنده ی نامه که من باشم !

هرچند امروز ناراحتم از اینکه در 14 سالگی نامه ی کودکی ام را پاره کردم و به دل مشغولی های بچگی خودم احترام نگذاشتم و حالا یاد گرفتم که هر ادمی در هر سنی دغدغه های خودش را دارد و همه قابل احترام اند با این حال آن روز آن نامه را ریز یز کردم که نکند بعد از نبود من این نامه بشود آبروزی برای من و مایه ی ننگ ! و بعد نشستم با خودم فکر کردم که بعد از مرگ من چه می شود ؟ بعد از مرگ من از من چه باقی می ماند و آن روزها به این نتیجه رسیدم که واااای دفتر خاطراتممم

بعد صفحه به صفحه ، کلمه به کلمه همه ی دفتر خاطرات هایم را خواندم و اگر زیاد نبود با ماژیک مشکی رویش خط کشیدم که به یادگار نماند و اگر کل خاطره چیزی بود که دوست نداشتم کسی بداند آن صفحه پاره می شد !

درست تر اش را بخواهم بگویم از همان روزها و کمی قبل تر اش خود سانسوری را یاد گرفتم و خفه کردن تمام احساسات و حرف ها و نگاه هایی که فکر می کردم نمی خواهم به یاد کسی بماند !

همان روزها و کمی قبل ترش که دفتر خاطراتی که حالا پر شده بود از حس من نسبت همه ی ادم های اطراف و دل نوشته های یک دختر نوجوان و در صد جای مخفی قایم اش می کردم هنوز پدر طبق روزهای قبلی اش نخواند و اصلاح نکند

دفتری که گاهی پیش می آمدکه  بازش می کردم و میدیدم خاطره ی قبلی که شرح ماوقع دعوای من با پدر بود و طبق اموزه هایم با تمام احساسات دخترانه ام تحلیل اش کرده بودم پی نوشتی طولانی دارد آن قدر که تمام حاشیه های تقویم ام پر شده است و پدر با جزییات و با دلایل منطقی توضیح داده است که من راجع به فلان رفتار اشتباه کردم و ..

همان روزها و کمی قبل ترش بود که من یاد گرفته ام که مخفی کنم حرف هایم را نوشته هایم را و احساساتم را

دختری نوجوان بودم و آن روزها آن قدر دنیای نسل دخترهای هم سن و سال من کوچک بود که همه اش دنبال آن بودیم قسمتی از آن فقط و فقط برای خودمان باشد

همان روزها  تک تک دفتر خاطرات هایم را سانسور کردم و دیگر ننوشتم که نگران خواندن اش باشم  ،

.

بعضی حرف ها برای هیچ کس نیست

.

از همان روزها که یاد گرفتم ماژیک مشکی بکشم روی حرف ها و احساساتم ، کم کم یاد گرفتم که چه طور حرف هایم را لا به لای کلی استعاره و ایهام و حرف های دو پهلو پنهان کنم که به وقتش بگویم منظورم را اشتباه متوجه شدی جانم !

از همان موقع یاد گرفتم ادم ها اسم های خودشان را در دفتر خاطراتم ، در زندگی و هیچ کجای دیگر نداشته باشند و ادم ها شدند یک صفت و یک اسم که در ذهن من جا مانده اند

 

بعد ها ، بعد از خواندن کتاب سنگی بر گوری جلال آل احمد و نوشته های چیستا یثربی از زندگی خصوصی اش و شرح زنگی آدم های معروف مختلف ترسم کمی ریخت و شروع کردم با احتیاط با همان استعاره ها و اسم ها و هشتک های خاص خودم در دنیای مجازی داستان ام را ذره ذره  نوشتن

و بعد دوباره رسید روزی که فهمیدم فرقی نمی کند استعاره یا تشبیه یا یک اسمی که کسی نمی شناسدش ، فرق نمی کند

.

بعضی حرف ها برای هیچ کس نیست ...

.

پس همه چیز دوباره پاک شد و این بار کلید دیلیت یاری ام کرد و من دوباره شدم همان آدمی که بقیه دوست دارند باشد

بدون هیج حرف ایهامی

 

....................................................................................................................................

پ.ن : این طور که به نظر می رسد من از اخرین نفراتی هستم که وبلاگ نویسی می کند آن هم در بلاگفا !!

با این حال من هنوز آن قدر از اینجا دلزده نشدم که بروم 

منتها هنوز حال آن دسته از دوستان را درک نکردم که بعد از عمری سری به وبلاگ ها می زنند و بعد با یک کامنت خصوصی می گن هنوز هم می نویسی اینجاااا ؟!!!!

 


برچسب‌ها: زندگی من



چرا باید خاطره بنویسیم ؟
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۵

اولین سالی که خاطره نوشتم دوم دبستان بودم قبل عید کلی تقویم داده بودن به بابا و من عاشق اون تقویم جلد آبی شده بودم که سر برگه هاش طلایی بود و وقتی می بستیش انگار یه جعبه ی آبیه که دورتا دورش طلاییه ! اما بابا گفت اگه خاطره مینویسی می تونی ببریش ! پس من مجبور شدم که خاطره بنویسم ! حالا فکر می کنید چی می نوشتم ؟! از بالای صفحه شروع می کردم که امروز ساعت فلان بیدار شدم مثلا 50 دقیقا تلویزون نگاه کردم بعد از ظهر خاله و فلان و فلان و.. ( اینجا اسم تک تک اعضا ی خانواده ی خاله رو با فامیل می نوشتم :/)  اومدن خونه ی ما  و ... اخر همه ی این خاطرات پر غلط املایی هم می نوشتم که تا خاطره ی بعد خدا نگهدار ! و یه برچسب هم می چسبوندم پایین صفحه ! که البته فک نکنم لازم باشه که بگم همه ی این توضیحات و کتابی می نوشتم و چه تلاشی می کردم که از نقطه و ویرگول هم در جای مناسب استقاده کنم !  بعد چون این جور خاطره نوشتن هم وقتم می گرفت هم حوصلشو نداشتم مثلا میشد که از ده مرداد تا 20 شهریور هیچی نمی نوشتم ، بعد بابا می اومد توی یک صفحه برام می نوشت که شده روزی یک خط بنویس و لااقل اگه وقت نکردی بنویس که فرصت نکردی !

فکر می کنید چه اتفاقی افتاد ! من شروع کردم بالای تمام روزهای که خاطره نمی نوشتم دو کلمه رو اضافه می کردم "فرصت نکردم !" بعد فکر نکنید که این کار و همون روز می کردما نه ! میذاشتم ده روز که می گذشت قبل از اینکه بابا دفتر خاطرات رو چک کنه تند تند بالای همه ی صفحه های خالی اینو می نوشتم ! خوب مشخصه که بابا دلیلش از مجبور کردن من برای خاطره نوشتن این نبود پس شروع کرد توی یک صفحه ی جدید دوباره توضیح دادن که مثلا وقتی خاله اینا اومدن بنویس که احساست چی بود توضیح بده ، از فکرات بنویس مثلا امروز که نماز صبح خواب موندی بنویس نمازت قضا شده و سعی می کنی که صبح ها بلند بشی و ...

امکان نداره به ذهنتون برسه که بعد از این من چه شاهکاری رو به دفتر خاطراتم اضافه کردم ! یه خط به خاطره هام اضافه شد و اونم تکرار این جمله که امروز نمازم را خواندم و یا امروز نماز صبحم قضا شد !

خوب من جای بابام بودم قید تربیت بچه و پرورش استعداد و .. می زدم  و می گفتم اینم قسمت ما بود از بچه !

اما بابا یه قدم دیگه جلو رفت و وقتی بدون او میرفتیم سفر و هرروز که زنگ میزد و حال و احوال پرسی وپرسیدن از  من که اون روز مختصرا چی کار کردم ، شروع می کرد به نوشتن خاطره به جای من ، از زبون من،  در دفتر خاطرات آبی من !  و اخرش هم اضافه میکرد که بابا امروز چی کار کرد و..

خوب من موقع برگشتن از سفرهای بدون پدر همیشه لحظه شماری میکردم برای تک تک این خاطرات و بعد تازه فهمیدم که نوشتن از اونجا هیجان انگیز و جذاب میشه که بلد باشی همون طور که حرف میزنی، همون طور که فکر می کنی و همون طور که احساس می کنی بنویسی ...

بعد از اون باز هم خاطره نوشتم شاید تا 12 سالگی بعد یک روز از خودم پرسیدم که خاطره برای چی باید بنویسم ؟ چرا وقتمو هدر میدم و ... و تا مدت ها رهاش کردم ، گذشت تا قبل از رفتنم به دبیرستان ، روزهای اخر شهریور و نگرانی و اضطرابم برای مقطع جدید، مدرسه ی جدید و آدم های جدید و با خودم فکر می کردم که من هیچ وقت تا قبل از این اضطرابی شبیه این رو تجربه نکردم ! تا دفتر خاطراتم را پیدا کردم و وقتی خاطراتم و خوندم تازه متوجه شدم که که چه قدر شبیه اون روزها استرس دارم و اخرش چه قدر خوب و پر از خاطرات خوب مقطع راهنمایی را تموم کردم اون قدر که الان فکرشم نمی کردم استرسی شبیه به استرس الانم را تجربه کرده باشم !

.

 

همین دلیل برای خاطره نوشتن کافیست ! ما حافظه ی قوی ای نداریم فراموشکاریم و تجربه هامون رو رها می کنیم همین دلیل کافیه که هرروز هم اگر نشد گاهی  اتفاق های مهم ، احساسات عجیب و خاص و تفکراتمون رو یک جایی برای خودمون بنویسیم که یک روزهایی برگردیم و ببینیم چه قدر به آینده ناامید بودیم و چه قدر دلگیر ، و فکر می کردیم که خدا ما رو فراموش کرده و اون روزها باورمون نشه که همه چیز چه قدر خوب گذشته و تکرار تاریخ زندگی ،  به ما کمک کنه که یادمون نره که ناامید نشیم !

.

.................................................................................................................................

پ.ن : منتظر چرا نباید خاطره بنویسیم هم باشید !

 

 


برچسب‌ها: زندگی من



لطفا سراغ من نیا !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵
ببین من نه چشم هام درشته و آهوویه ! نه کفش های پاشنه بلند میپوشم و نه  ادای دخترونه دارم
من آدمی ام که صبح روزی که وقت ارایشگاه گرفتم برا اکستنشن مژه ! به خودم میگم کجاییی ؟ تو ادم مژه گذاشتن بودی ؟ تو چی برات مهم بود ؟ تو گیر چی بودی ؟ و هزار تا بازخواست این جوری  ، اخرشم وقتی برای راحت شدن خیالم میرم به مامانم میگم بر میگرده یه نگاه عاقل  اندر سفیهی میکنه و میگه تو دختر علمی ای هستی ! این کارا چیه ؟
میگذره و من هرروز صبح توی آیینه به خودم نگاه میکنم میگم من دختر علمی ای هستم ؟ دنبال چی ام ؟ و هر بار که دوستم رو با مژه های اکستنشن شده نگاه میکنم با خودم میگم علم بهتر است یا زیبایی ؟ ! و همان سوال احمقانه و قرار دادن دو تا چیز بی ربط رو به روی هم !
اخرش هم با تحلیل اینکه پول دادن 180 هزار تومن برای مژه و ماهی هفتاد تومن ترمیمش توی این وضع جامعه یه کار بی رحمیه وقتی کلی ادم گرسنه و محتاج هست به قضیه خاتمه میدم و هفته ی بعدش هم برای اسودگی خاطر به اولین پیام توی یکی از گروه های تلگرامی ، مقدار زیادی از پس اندازم و میدم به یه مریض صعب العلاج و بعد یه نفس راحت و آخیش گفتن !
ببین من همینم ! اگر نمیتونی عاشق کسی بشی که مژه های بلندش سنگینی نمیکنه و توی مطب و صف اتوبوس و هرجایی که معطلی داره کتاب میخونه ، و براش مهم نیست که لباسی که می خره حتما از فلان برند معروف باشه و کفش هاشو تا وقتی که دوسشون داره میپوشه و کیفاش با هر مانتویی ست نیست ! سراغ من نیا !
نمیگم این چیزها رو دوست ندارما ! کما اینکه هنوز وقتی جلو آیینه می ایستم از خودم سوال میکنم بهتر نبود اکستنشن مژه میکردم ؟ اما راستش را بخواهید بعد از هرکدام از اینا دنیایی سوال و جرو بحث راه می افتد وسط مغز من ! من هم دیدم نمی ارزد که مثلا فلان کیف چند صد تومانی را بخرم و بعدش یک ماه  تمام به این جر و بحث ها جواب بدهم !
 این شد که بی خیال همه چیز شدم و توی مطب جای نگاه کردن به مانتو و کفش و روسری ، بقیه ی  کتابم را گرفتم و دوباره صفحه را از بالا شروع کردم به خواندن ! البته نا گفته نماند هر چند وقتی هم نا پرهیزی میکنم با یک خرید درست و حسابی ، تا میرسم خانه غذاب وجدان و تمام کودکان افریقا و اسیا و آوارگان دنیا جلو چشمم می اید ! و از همه بیشتر ان زن بیوه ی محلات پایین تهران که برای در اوردن روزی هزار تومان میخ های کج شده را صاف میکرد !!!
خوب که فکر میکنم میتوانی حتی انگ مریض هم به من بزنی ! یا شاید بگردی در این علم بی خاصیت روانشناسی یک اسمی چیزی برایش دست و پیدا کنی و مثلا فلانیزوفرنی ! یا به عبارتی ترس از خرید اشرافی ! یا خرج کردن پول در جایی که لزومی ندارد و چه میدانم از این جور تحلیلا ! شاید هم انگ فوبیا از خرید را بچسبانی به پیشانی ام
به هر حال من هنوز هم ان مانتوی قدیمی ام را تا وقتی که دوستش داشته باشم می پوشم !
دیدی ؟ من همینم ! من شده پول بی زبانم را در راه خریدن کتاب های گران بدهم حتی برای ژست روشنفکری ! اما یک ریال از پولم را نمیروم در فلان برند کیف و کفش هدر بدهم که دمپایی دستشویی اش را 400 هزار تومان ناقابل می فروشد !
من همینم ! نه مژه هایم سنگینی میکند نه لب هایم از پروتز آویزان ! نه شب ها به خاطر عمل های متمادی بینی سخت نفس میکشم ! البته خودت که میدانی این آخری ها دیگر اصلا مساله ی پول نیست این ها دیگر یک جور مبارزه ی قدیمی من است با یک شکل شدن ظاهر ادم ها !
و البته که این را هم خوب میدانی من چه قدر راضی ام از اینکه این طور زندگی میکنم ! و هر بار که سوال پیچم میکنن که چرا فلان ماشین خارجی را نمیخری کلمه ی حمایت از مصرف کننده ی داخلی درست در دهانم نچرخیده است یک " ای بابا" ی کشدار و بلند تحویلم میدهند
و خوب میدانی هنوز خسته نشدم و همین طور زندگی میکنم و راضی ام و ته دلم هم بلند بلند میخندم !
پس لطفا سراغ من نیا !


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



کسی درست نمی دانست ...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
داستان او فرق میکرد . من اسمش را بلد نبودم اما چند بار صبح دیدمش روی پله ها . پله های اول مدرسه
اسمش را نمیدانستم اصلا نمیدانستم مال کدام کلاس است ، بزرگ تر است . کوچک تر است ...
گریه میکرد ... گریه کردن دخترها در مدرسه ی دخترونه عجیب نیست چیزی نیست که ادم پی اش را بگیرد ته اش معلوم میشد با دوست پسرش دعوایش شده 
اما این فرق میکرد ... من نمیشناختمش اما صدای گریه اش فرق داشت .. هق هق اش فرق داشت ...
پی اش را گرفتم از بچه ها پرسیدم ..
فقط یک جواب . فقط یک جواب بود که همه میدادند ... پدرش در جنگ موجی شده بود و حالا کسی درست نمیدانست صبح ها برای پدرش گریه می کند یا برای کتک هایی که از او میخورد یا برای اتفاق دیشب ....که پدر ، سر خودش را به دیوار می زد ....
 
............................................................................................................................
چیزهای کوچک :
هشت ساله بودم که تو را از ما گرفتند 
و دیگر هیچ وقت ،هیچ چیز ، جای بودن نصفه نیمه ات را پر نکرد 
با این حال روزی هزار بار شکر برای بودنت .... هرچند کم 

برچسب‌ها: روزگاری جنگی بود, زندگی من



چهاردهم
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
تو با بقیه فرق داشتی که وقتی امدی جای نگاه کردن به جوراب هایت یا در و دیوار زل زدی به من
و من برعکس همیشه نگاهمو دزدیدم
تو با بقیه فرق داشتی که جای اینکه بگویی من همیشه هستم پرسیدی :" تنهایی رو بلدی ؟ من شب های زیادی رو نیستم" و من گفتم "یاد میگیرم"
تو با بقیه فرق داشتی که جای چشم چشم گفتن جای اینکه بگویی تو فقط باش من هرچه بخواهی همانم شرط گذاشتی ، شرط سرکار نرفتن ، شرط ... و ...
و من این بار گفتم چشم
گفتم چشم و راهی ات شدم راهی کافه ها و رستوران های تهران ،
نشستی رو به رویم و گفتی بخند و من گفتم چشم و خندیدم و راهی ات شدم
.
تو با بقیه فرق داشتی که این آشنایی اشتباه شد پر از ایراد شد پر از سوتفاهم و متهم شدن ها
که این بار چشم نگفتم  ،پیام دادم به نتیجه نمیرسد
گفتم نشد
گفتم تو بگویی بخند کافی نیست باید اسباب خنده ام را فراهم میکردی
تو هم با بقیه فرق داشتی و مثل همه راهی ات کردم
پیام دادم نمیشود ....
 
..........................................................................................................................
پ.ن : 
یک روز از شمارش تان خسته میشوم ....

برچسب‌ها: زندگی من



می شود امسال نو نشود ؟ (آرشیو گم شده 4 )
نویسنده: ریحانه - شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
 

میشود امسال نو نشود ؟

نویسنده: ریحانه - دوشنبه 26 اسفند1392

می شود امسال نو نشود !

می شود امسال کهنه شود و از نو سال 92 بیاید ؟ می شود سال 92 برگردد و من از نو زندگی ام را بسازم 

سال 92 برگردد و من یادم نرود لبخندهایی که باید میزدم و قلب هایی که باید دوست میداشتم را دوست بدارم ؟ میشود با کهنه شدن سال من لحظه هایم را از نو بسازم؟

شروع سال 92 هیچ وقت یادم نمی رود پر از آرزوهای بزرگ و دوست داشتنی بودم اما حالا خالی از آرزوام 

میشود  امسال نو نشود !؟

.......................................................................................................................

چیزهای کوچک :

اگر قرار است قبل باران دل آسمان بگیرد ، نه ، من باران را دوست ندارم

 

بعدها نوشت : بعضی چیز ها تاریخ مصرف ندارند مثلا این را یک زمانی برای سال نو شمسی نوشته ام و حالا که رسیده است به باز نشر دوباره اش به خاطر حذف شدنش از وبلاگ ، می بینم خیلی هم بی جا نیست 

هر چند اصلا شروع سال نو میلادی برای من فرقی ندارد اما شاید کسی دلش بخواهد سال میلادی اش هم نو نشود !

 

از آدم آن روزها تغییر کردم به اندازه ی همه ی روزهای گذشته و جای تمام ناامیدی ها را حالا یک بی خیالی گرفته است . 


برچسب‌ها: زندگی من



عشقی که نبود !
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
چیستا شجاعانه داستان عشقش را نوشت و اخرش گفت برای این که نسل بعد من این اشتباه را نکند اشتباه من را
چیستا شجاع بود و من با داستانش پیش رفتم و گفتم اگر من جای او بودم چه ؟ من شجاع نخواهم بود اما اگر مثل چیستا بودم اخرش اشتباه میشد ؟ اخرش عشق چه میشد ؟
عشق چه کلمه ی غریبیست که من در آستانه ی بیست و شش سالگی با خودم میگویم با عشق چه کردم ؟ داستان من شبیه چیستا نیست چون شجاعتم شبیه چیستا نبود چون دلم شبیه چیستا نبود
داستان عشق چیستا را هر آدمی که او را بشناسد میداند و داستان عشق من را نزدیک ترین کسانم هم نمیدانند !
چیستا شجاع بود و یک رنگ و من هی پنهان شدم  و هی پنهان شدم و روزها گذشت و عاشق نشدم ! من اصلا عاشق نشدم ! داستان عشق من این بود ! چیستا عاشق بود، عاشق شد که شجاع شد که قلمش قوی تر شد داستان هایش به دل نشست من اما از روزی که عاشق نشدم همه برایم نوشتند چرا عوض شدی ؟ چرا نوشته هایت خواندن ندارد ؟ چرا به دلم نمی نشیند ؟
چیستا عاشق شد و از عشق نوشت و ادم ها مجذوب صمیمیت نوشته اش شدند
من عاشق نشدم و از عاشق نشدنم نوشتم و ادم ها فرار کردند ... از شنیدن عشقی که نبود
عشقی که نبود ؟ تقصیر از عشق نبود تقصیر از تفسیر من بود از داستان هایی که پیش از این  نخوانده بودم و عشق را بلد نبودم
داستان استاد کلیشه ها یادتان هست ؟ حرف قشنگی میزد ،... میگفت عشق از انجا در دل های بچه های این سرزمین مرد که تنها داستانی که از مجنون گفتن داستان به حج رفتنش بود !! کتاب های مدرسه پر بود از عشق های الهی ، اما یادشان رفته بود قبل از عشق های الهی باید اول عشق را بشناسیم ببینیم درک کنیم و حتی دست هایش را بگیریم !
من شجاع نبودم که صفحه ی اینستاگرامم پر شد از داستان های چند خطی عشقی که نمیدانم بود یا نه .. داستان هایی که سرو ته اش را ناشیانه میزدم که مبادا لو برود ! مبادا عشقی که اصلا نمیدانم بود یا نه را لو بدهد و بد نامی اش بماند ! بله بدنامی عشق !
به من یاد دادند عشق بد نام است و من از آن فرار کردم روزها و سالها
شاید یک روز شجاع بشوم چیستا بشوم داستان عشق عجیبی را بنویسم که دختران نسل بعد من بخوانند و با من تمام چیزی که بود را حس کنند و بعد بنویسند اصلا عشق بود یا نه ؟
 
....................................................................................................
پ.ن : 
داستان عشق چیستا یثربی را بخوانید ، داستان پستچی و عشق اش به حاج علی 
 
 

برچسب‌ها: زندگی من, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



موضوعات وبلاگ
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
ما آدم ها داستان همه ی ماست ! داستان تک تک ما وسط این شهرها و روستاهای دنیا ، داستان ما بین خودمان ! یک جورایی حرف های خودمانی ماست بین خودمان !

 

چادرمشکی که نیاز به توضیح ندارد همان خاطرات همیشگی من ، همان اتفاقات و خاطرات من است با چادر مشکی ، همان چیزهایی است که بر من می گذرد با چادر !

چادر مشکی دغدغه ی اول این وبلاگ  است ، پله های اول این وبلاگ بود

 

داستانک از اسمش مشخص است ، داستان کوچک است ، داستان های یکهویی مغز من است همان هایی که شاید مرا یکهو نصف شب از خواب بیدار کنند و در تاریکی توی نوت گوشی ام می نویسم ! و بعد که ذهنم از آن رها شد می خوابم !! راحت تر می خوابم !

 

عاشقانه نوشتن که جرم نیست ! معلوم است که نیست ! اصلا چه کسی گفته جرم است ؟ چرا یاد نگرفتیم عشق بورزیم و فریادش بزنیم ؟ چرا عشق ها را پنهان می کنیم و بعد آه هایش را می کشیم ؟

عاشقانه نوشتن هایم برای کم کردن عذاب وجدانی است که بر گردنم خواهد ماند برای عشق هایی که فریاد نکشیدم ، حتی آرام هم نگفتم ... حتی آرام ...

 

زندگی من ، لحظه های من است ، دغدغه های دیگر زندگی ام ... اتفاقات کوچک و بزرگی که شاید یک جایی به کمک کسی بیاید ، برای تجربه نکردن دوباره ها !

زندگی من گاهی دلنوشته های شخصی من است ، نوشته هایی که شاید رسالت شان فقط نوشته شدن و خوانده شدن توسط غریبه هایی است که نمی شناسم !

 

سفرنامه نوشتن از قدیم بوده است نه فقط برای ثبت تاریخ ، که سفرنامه  گاه داستانی را می گوید که ندیده حس اش می کنی و پا به مکانی ناشناخته یا آشنا می گذاری فقط فرق اش این است : این بار با من !

 

اویس ، من از تو غریب ترم ! من بیشتر از هزار سال از پیامبر ، از اهل بیت ، از دینم دورم و هزار بار بیشتر از اویس غریب ترم ! اویسی که بوی اش به مشام پیامبر رسید و در هوایی نفس کشید که بوی پیامبر معطرش کرده بود

اویس من از تو غریب ترم ! عبارتیست که عاریه گرفتم از فاطمه شهیدی ، از قشنگ ترین کتابی که خوانده ام از کتاب خدا خانه دارد .

اویس من از تو غریب ترم ، داستان لحظه ها و  حس های من دور افتاده از پیامبر و اهل بیتم است ، داستان عشق من به دین ، داستان غربت من است .....

 

......................................................................................................................

پ.ن : هنوز موضوعات همه ی پست هایم را مشخص نکردم احتمالا هروقت فرصت بکنم تمام پست های قبلی ام با این موضوعات و برچسب ها مشخص می شود 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی, داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



خدا را شکر می کند .... ( آرشیو گم شده 3 )
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - دوشنبه 19 اسفند1392

برای همین فرار کردم

برای همین که هر چند سال یکبار اگر کارگری بیاید خانه مان فرار کردم ! که نباشم که نبینم که دست های مرد جوانی به اندازه ی پدر بزرگ پیرم پینه داشته باشد! 

که کمر زن جوانی به اندازه ی کمر پیرزن ها خمیده باشد...

.

امروز نشسته ام خانه ، صدایش می آید صدای نفس هایش و خاطره هایی که با دقت و آب و تاب برای مادرم تعریف می کند از خرج زندگی و زن جوانش که امروز رفته آرایشگاه و بچه ی پنج ساله اش

از آدم هایی که هر بار دلشان برای او سوخته و خواستند که کمک اش کنند اما فقط خواستند ...

از خانه ها و دیوارهای کثیف ، از توهین بعضی صاحبخانه ها ..

می گوید و صدایش می آید و من نمی توانم فرار کنم که نباشم که نشنوم 

که شرمنده ی زندگی ام نشوم شرمنده ی شکرهایی که نگفتم و دعاهایی که نکردم و کارهای نیکی که نکردم

من شرمنده می شوم سرم درد می گیرد 

هنوز صدای کارگر جوان می آید ،خاطره می گوید گاهی می خندد و گاهی زیر لب خدا  را شکر می کند .... شکر می کند ....

..............................................................................................................

چیزهای کوچک :

من از بازوی خود دارم بسی شکر 

که زور مردم آزاری ندارم ( حافظ )


برچسب‌ها: زندگی من, ما آدم ها



چرا نگفتم ؟
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
چرا نگفتم زندگی من همین هاست ؟ چرا فقط لبخند زدم ؟ چرا وقتی با بچه ای پنج ماهه ی توی شکمش و آن موهای بلوند و ابروهای تاتو کرده، به پشتی مبل تکیه داد و پرسید "تو کی می خوای زندگی کنی پس ؟"
 من فقط نگاه کردم و لبخند زدم !
چرا نگفتم زندگی من همین درس خوندن ها همین کلاس های هفت صبح رفتن هاست همین بدو بدو کردن ها از این  موسسه به آن کانون و ورک شاپ هاست ! چرا نگفتم لذت میبرم از زندگی ای که احساس مفید بودن میکنم ؟ چرا نگفتم همه ی زندگی چیزی نیست که او میبیند ! شوهر داری و بچه داری و بدو بدو کردن از آرایشگاه به مهمانی !
نگفتم اگه مهمانی های دوره ایتان را نمی آیم این به معنی ترک زندگی نیست ! و اگر بلد نیستم با کفش های پاشنه بلند مثل تو وسط مهمانی برقصم این به معنی تارک دنیا شدن نیست ! 
چرا فکر میکرد زندگی نمیکنم ؟ چرا فکر میکرد دنیا فقط همان چیزیست که از نگاه خودش میبیند ؟ 
چرا من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به او بگویم سبک زندگی اش غلط است و قضاوت اش کنم ؟ 
چرا اجازه داد به خودش به من بگوید زندگی نمیکنم و من جای همه ی این حرف ها فقط لبخند زدم و نگاهش کردم !
چرا نگفتم زندگی من همه ی این هاست !
 
............................................................................................................................
 
چیزهای کوچک :
عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت ... (دیالوگ فیلم روز واقعه )

برچسب‌ها: زندگی من



مرگ دسته جمعی کلمات !
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
یک بار دیگر هم یادمه دنیا سرم خراب شده بود ان وقت که تمام دلنوشته های گوشی ام یکجا براثر هنگ کردن گوشی برباد رفت
و هی توی گوشم زنگ خورد که اعتماد نکن اعتماد نکن به دنیای دیجیتال و مداد هاچ ب ات را بردار و توی این همه دفتر رنگ و وارنگت بنویس
بعدترش که ارام شدم گفتم به درک که دلنوشته هایم نیست همان بهتر که نباشد
حالا که بلاگفا عذاب عظیم اش را بر سر ما فرود اورد و اصلا اگر بی خیال این بشویم که ما وبلاگی ها بعضا با نوشته زنده ایم و نیمی از دنیای ما اینجاست و ارتباطمان حتی شاید با بعضی ادم ها فقط از همین طریق باشد ، اصلا اگر بی خیال همه ی این ها بشویم دوباره میرسیم به همان عذاب تکراری ،، عذاب از بین رفتن تک تک کلمات ، تک تک کلماتی که شاید برایم زندگی بودند
تک تک کامنت های ادم هایی که از اینجا رد شدند
مرگ کلمات در دنیای مجازی با یک اشاره اس، سونامی می اید زلزله می اید و یک روز وبلاگت را باز میکنی و میبینی هیچ چیز نیس همه مرده اند ...
کلماتم مرد نوشته هایم دفن شد و ادم هایی که گلی برایم اورده بودند اثری از گل هایشان نبود
باید خودم را دلداری بدهم خودم را بزنم به ان راه با همان استدلال قدیمی حالم را خوب کنم
باید خودم را گول بزنم بگویم کلمات نمی میرند و همیشه در قلب من هستن حک شدند حتی اگر بلاگفا هک شده باشد

 

............................................................................................................................

پ.ن:

از چهار تیر هشتادو نه تا هفت تیر نود و چهار ، پنج سال می گذرد پنج سالی که سرنوشت سازترین یا نابودگر سرنوشت من بوده است ! پنج سال عجیب و غریبی که گذشت که شاید همه ی حال و هوایم اینجا نبود ولی روزهای خاصش اینجا بود

دکتر حسابی بعد از مریضی سختی که میگیرد تا آخر عمر می گوید بعد از آن مریضی هرچند که من خوب شدم اما هیچ وقت  سلامتی قبل از مریضی ام را نیافتم 

 

بعدا نوشت :باورم نمیشه که این قدر دقیق دنیا با من لج باشد!!


برچسب‌ها: زندگی من



رد سرخ حرف هایت ....
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۳
رسول خدا(ص) فرمود: هرکس کار دیگران را افشا کند، هم چون کسی است که مرتکب آن گناه شده و هرکس مؤمنی را به سبب رفتار [اشتباهش] سرزنش کند، از دنیا نمی رود تا خود نیز به ارتکاب آن، آلوده گردد.»

دنیا اصلا خنده نداره!

دلم نمی خواست دچارش بشی یا که این جور بشینی گریه کنی و روزها و شب هات بریزه به هم

اصلا دلم نمی خواست تجربه اش کنی

اما ته دلم می خواست درکم کنی!

نمی دونم الان وسط گریه هات یا اوضاع به هم ریخته ات منو یادت میاد یا نه؟

یاد اون روز که رفتیم بیرون دو تا بستنی خریدیم و من خواستم با بهترین دوستم مشورت کنم! تو با حرفات بهم سیلی زدی یه سیلی محکم که رد سرخش هنوز توی زندگیم هست ، توی زندگی از دست رفته ای که تو در از دست دادن ان نقش مهمی داشتی!

.

قرا است از دنیا نری تا قضاوتی که در مورد من کردی گریبانت را بگیرد! قرار است با تمام وجودت حس کنی لحظه هایی را که به من تشر می زدی ، قضاوت می کردی و کارم را عیب می دانستی

خوشحال نیستم دچارش شدی .....

اما لاقل بعد از این حرف هایت روی صورت بقیه رد سرخ باقی نمی گذارد!

من هنوز رد حرف هایت را در زندگی از دست رفته ام می بینم ... هنوز!

........................................................................................................................................

چیزهای کوچک:

کاش می شد قبل از تجربه ی بعضی چیزها، اول درس بگیریم


برچسب‌ها: زندگی من



دست از سرم بردارید!
نویسنده: ریحانه - جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
چند روز پیش بود داشتم در خیابان انقلاب راه می رفتم عجله داشتم به کلاس 8 صبح برسم

و مغزم مثل همیشه هی حرف می زد هی حرف میزد و اگر جلویش را نمی گرفتم ان قدر حواسم را پرت می کرد که با کله وسط پیاده رو می افتادم!

بعد به خودم به مغزم به تمام فکرهایی که ذهنم را پر کرده بود گفتم : دست از سر من بردارید!

دو سالی می گذرد شاید هم سه سال نمی دانم از روزهای شروع 22  سالگی ام تا الان که این فکر ها آزارم میدهند و هی جلوی قدم برداشتنم را می گیرند

گفتم دست از سر من بردارید و انگار که پرتشان کرده باشم گوشه ی خاک گرفته ی مغزم

رهایشان کردم تا در تنهایی خودشان آن قدر خاک بخورند تا بمیرند!

آن قدر خاک بخورند تا بمیرند......

.

..................................................................................................................................

پ.ن :

هربار که دعا کردم انگار کن که یادم رفته باشد دعایم! مستجاب که شد حواسم نبود فکر نمی کردم این همان دعای از ته دل من بود!!

کسی را میشناسید دعای خودش را یادش برود؟ دعایی که با اشک ریختن سر جانماز بوده؟!

 

 پ.ن2 : نظرات پست قبل به زودی تایید می شود


برچسب‌ها: زندگی من



نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳
خدا تو را همیشه بیشتر از من دوست داشت ! 

 

......................................................................................................

پ.ن : اگر میبینید که اینجا مثل قبل نیس که دیگه حوصلتون نمیگیره اینجا رو بخونید برای اینه که دغدغه ی بزرگ تری توی زندگیم پیدا شده ! شما میتونید مثل سابق بخونید میتونید هم دیگه این وبلاگو از لیست وبلاگاتون بگذارید کنار ، من سعی ام رو میکنم که هنوز بنویسم راجع به چیزی که همیشه شما رو به اینجا می آورد 

اینجا فرق کرده چون چیزهای کوچک شد دغدغه ی بزرگ تر من و جای تمام پست هامو گرفت ! 

برایم دعا کنید که محتاجم ، خودم تصمیم گرفتم که خدا ازم امتحان بگیره ! و حالا اول راه کم آوردم !

پ.ن2 : خودم تا حالا ندیده بودم که پ ن یه متن طولانی تر از خود متن باشه ! :/


برچسب‌ها: زندگی من



نبودن های طولانی
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۲

نبودن های طولانی همیشه ادم ها را عوض می کند!

حالا من بعد از نبودنی طولانی امروز در وبلاگم را باز کردم رفتم سراغ نظرات بعد هم مطالب دوستان

رفتم که به وبلاگ دوستانم سر بزنم ، وبلاگ هایی که با نوشته هایشان جان می بخشند گاهی

هر وبلاگ را که باز می کنم ان قدر پست های جدید و حرفای جدید است که حتی دیگر نای خواندن جدید ترین پست را هم ندارم

نای خواندن هیچ کدام را ندارم چون بعد از نبودن های طولانی ادم ها انگار عوض میشوند و انگار یادت

 نمی آید قبلا برایشان چه نظری گذاشتی ، یادت نمی آیند فلان فیلم را یا فلان کتاب را پیشنهاد کرده

 بودی بخوانند یا نه؟

برای همین است که از 21 بهمن که دفاعم تمام شد امروز جرات کردم بروم و به وبلاگ دوستان سری بزنم

.

بعضی اتفاقات مهم نیستند اما آن قدر بزرگ هستند که از زندگی هر روزت دورت کنند از خوش گذرانی

 های کوچک حتی!

از دورهمی های دوستانه ، حتی خنده های از ته دل با آسودگی ،

از رسیدگی های کوچک،  می خواهد برداشتن موهای ریز زیر ابرو باشد می خواهد رسیدگی به دندان

 آسیاب ات باشد که مدتی است آب سرد که می خوری تیر می کشد

وقت های که  برای رسیدن به همه ی این کارهای کوچک وقت داریم،  فکر می کنیم تا کار بزرگی انجام

 ندادیم تا قدم بزرگی نداشته ایم کار مفیدی انجام ندادیم

یادمان نمی آید که وقت هایی که وقت آزاد برای انجام کارهای کوچک داریم حالمان چه قدر بهتر است

حالا برگشته ام به زندگی ، هنوز چند روزی نگذشته است غبطه می خورم به روزهایی که شب می

 خوابیدم به فکر کارهای بزرگ و برنامه هایم بودم  و صبح بلند نشده و در حال خوردن صبحانه برنامه های

 روزانه ام را در ذهنم کنار هم می چیدم

هنوز چند روزی نگذشته یادم رفته است که حال خوب الانم به خاطر همین خوشگذرانی های کوچک است.

....................................................................................................................................

پ.ن1 : برت راند راسل می گوید " وقتی که از تلف کردن آن لذت می بریم وقت تلف شده نیست" حرف اش را کاملا قبول ندارم اما مطمینم همه ی ما نیاز داریم به وقت تلف کردن هایی که ازشان لذت ببریم

پ.ن2: من یقین دارم بعضی خواننده های وبلاگ من قلبشان به وسعت دریا بزرگ و صاف است ، اگر دفاع پایان نامه ام موفق بود برای دعای خیر شما بود

چیزهای کوچک:

قهرمان روزهای جوانیت ، قهرمان روزهای کودکی من بود!


برچسب‌ها: زندگی من



امروز نبود...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲

هی بگویم فردا روز دیگری است!

فردا روز دیگری نیست همین امروز است که خرابش کردم

همین امروزی که دیروز فکر می کردم روز دیگری است!  نبود! هیچی نبود جز روزی که من از دستش دادم!

همه ی روز را از دست دادم

همه ی لبخندهایش را ، بغض ها و آه ها و حسرت هایش را !

همه را گذاشتم کنار و هیچ چیز از این روز نماند

نه که نخواستم نه! نشد! دست من نبود انگار

بعضی روزها خودشان از صبح ، دم از نیستی می زنند اصلا تقصیر خود امروز است که نخواست خوب باشد که نخواست روز بیادماندنی باشد

بعضی روزها خودشان نمی خواهند بمانند قصد رفتن دارند قصد نبودن ...

............................................................................................................

پ.ن: ذهن آشفته بلد نیست منظم بنویسد.

چیزهای کوچک:

دلتنگی های الانمون مالِ بدی های کوچکه

خوشبختی های کوچک و از خودمون دریغ نکنیم


برچسب‌ها: زندگی من



حتی اگر هر بار به شرط خودمان ببازیم
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲

چرا همیشه فکر می کنیم مرحله ی بعد بهتر است ؟

چرا فکر می کنیم این که بگذرد بهتر و آسان تر در راه است؟

چرا هیچ وقت حتی یک بار فکر نکردیم این مرحله ای که هست آسان تر است و بهتر و آرام تر؟

چرا نوجوانی را به انتظار جوانی بهتر می گذرانیم و جوانی را به انتظار میانسالی

و همیشه مرحله بعد سخت تر است جوانی از نوجوانی ، میانسالی از جوانی ، پیری از میانسالی و حتی مرگ از پیری

ما حتی مرگ را هم راحت تر از هر مرحله می دانیم

ما حتی مرگ را هم باور نمی کنیم !

...

برای انتظار است!

برای انتظار است که روزها را راحت می گذرانیم و منتظر بهتر و آرام تر و آسان تر هستیم برای انتظار است که این روزها را بدتر می پنداریم و منتظر خوب تریم

و هر بار که می فهمیم مرحله ی قبل بهتر و آرام تر بود فراموش می کنیم و باز منتظریم

انتظار است که روزهای سخت را آرام تر می کنند به امید بهتر

ما همیشه منتظر و امیدوار روزهای بهتریم حتی اگر همیشه سخت تر و بدتر بشود

حتی اگر هر بار به شرط خودمان ببازیم

به شرطی که هر بار که روزها سخت شد گفتیم : شرط می بندم روزهای بهتری در پیش خواهم داشت!

...........................................................................................................................

پ.ن: قرار نیست همه مثل من فکر کنند ، اما آدم های زیادی مثل من فکر می کنند.

 

چیزهای کوچک:

گونه هایم همچون کویر تشنه ی باران چشم هایم شده...


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



دمپایی پلاستیکی!
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲
پدربزرگم مهم ترین وسایلش را دم دستی ترین جاها می گذارد!

 

مثلا وقتی می خواهد برود بازار خرید همه ی پول هایش را می گذارد توی یک کیسه ی پلاستیکی سیاه و می گیرد دستش! مثل اینکه ادم یک جفت دمپایی پلاستیکی را با خودش می برد این طرف و آن طرف!

نه این که پول برایش ارزشی نداشته باشد نه! دلیلش برای این کار این است که کدام دزدی فکر می کند من پول هایم را گذاشتم توی کیسه ی پلاستیکی سیاه و با خودم این طرف و آن طرف می برم؟! آن هم توی بازار؟!

البته چند باری هم پول هایش را دزد برد! که من فکر می کنم قصد دزد همان دمپایی پلاستیکی بوده احتمالا!

این ها رو گفتم که برسم به اینجا که گاهی بعضی چیزها و اتفاقا گاهی مهم ترین چیزها رو باید دم دستی ترین جا گذاشت یا رها کرد!

بعضی خاطرات و که آدم می خواهد فراموش کند و هی می گردد که یک جایی دور در ذهنش دفنشان کند و هر بار بد تر از بار قبل جلوی چشمش می آیند! برای فراموشی این خاطرات اصلا بهترین کار این است که جلوی چشم باشند آن قدر که نه فقط بقیه که خودت هم فکر کنی که دمپایی پلاستیکی در کیسه ی سیاه  است!

......................................................................................................................

چیزهای کوچک:

گاهی لیوان چایی را نه برای نوشیدن بلکه برای گرم کردن دستانم می خواهم!


برچسب‌ها: ما آدم ها, زندگی من



و من دختر  ِ در اسارت نبودم
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
 مادرت از میان خانه ها زنگ خانه ی ما را زد که دنبال دختری بگردد که به قول پسرش چادری ِ  fresh ! ! باشد

 

مادرت زنگ خانه ی ما را زد مهمان خانه ی ما شد فکر کردم دنبال کسی هستید که مثلا روسری های رنگی بپوشد و از این چادرهای کن کن عبایی بپوشد و وقتی می رود بیرون شاید کمی آرایش کند و روسری اش را   مدل جدیدی بپوشد

حتی تر ابروهایش را رنگ کرده باشد!

تو که امدی و حرف زدی فهمیدم معنی چادری fresh ! چیست

فهمیدم دنبال دختری نبودی که سعی می کند کمی بیشتر دنبال دخترانه های روز برود

تو دنبال دختری که چادری باشد و روسری های رنگی بپوشد یا حتی ابروهایش را رنگ کند نبودی

تو می خواستی منجی دختری باشی که آزادش کنی

دنبال کسی می گشتی که از اجبار خانواده رهایش کنی از اجبار چادر پوشیدن!

تو می خواستی منجی باشی و جایش خانه ی ما نبود

تو می خواستی منجی دختری باشی که من نبودم حتی اگر روسری های رنگی  با چادر عبایی کن کن بپوشم ! یا خیلی وقت باشد که خط چشمم را فراموش نمی کنم !

تو می خواستی منجی آزادی باشی و من آزاد بودم

می خواستی از اجبار رهایم کنی و من خودم انتخاب کرده بودم

تو می خواستی منجی باشی و جایش خانه ی ما نبود و من دختر ِ  در اسارت نبودم

..........................................................................................................................

چیزهای کوچک:

وقتی دوست ِ  صمیمی ات ازدواج می کند ! 


برچسب‌ها: چادرمشکی, زندگی من



نامه هایی که هیچ وقت فرستاده نشدند!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از نامه نوشتن می ترسم 

 

از اینکه یه نفر بشیند سر صبر نوشته ی من را بخواند و راجع به کلمه کلمه اش فکر کند می ترسم شاید هم اصلا به آخر نامه که رسید دوباره برگردد از اول بخواند!

می ترسم که ما بین این کلمات چیزی را بیابد که شاید منطور من نیست یا شاید نمی خواستم کسی بفهمد

از نامه نوشتن می ترسم که همیشه گنجینه ای دارم از نامه هایی که برای من نوشته شد و هیچ کدام را جواب ندادم ! 

نامه مثل حرف زدن نیست از زمین تا آسمان فرق می کند حرف زدن فراموش می شود ولی نامه نه!

نامه یعنی دست خط تو را می تواند یک نفر تا سال های سال داشته باشد و یک روز که دلش هوای گنجینه های قدیمی اش را کرد بشیند دوباره سر صبر نوشته ی تو را بخواند و خدا می داند آن سال های دور تو چه قدر تغییر کردی و چه قدر از متنی که نوشته ای دوری!

من هنوز بعضی روزها می روم سر گنجینه ی نامه هایم و یکی یکی سر صبر می خوانمشان حتی نامه هایی که ده سالگی به دستم رسید!

یک بار اما نامه نوشتم ده سال پیش بود اما هیچ وقت فرستاده نشد!

پارسال که رفتم سر گنجینه ام نامه را باز کردم خواندم ، نفسی از سر آسودگی کشیدم که چه قدر خوب شد هیچ وقت نفرستادمش! و چه قدر از متنی که نوشته ام دورم !

اما از اینکه هیچ کس دست خطی از من ندارد که یه روز پاییزی و سرد برود سراغش و کلمه به کلمه اش را بخواند حسرت می خورم!

از اینکه هیچ وقت آن قدر شجاعت نداشتم که نترسم از حرفی که در زمان خودش فکر می کردم درست است حسرت می خورم!

و حتما سال های سال هر بار که میروم سر گنجینه ام و نامه ها را یکی یکی می خوانم حسرت می خورم از نامه هایی که هیچ وقت فرستاده نشدند !

.......................................................................................................................

پ.ن: این پست بهانه ی نوشتن پست من بود

 

چیزهای کوچک:

از اینکه خدایم فقط در لحظه های ترس باشد می ترسم!


برچسب‌ها: زندگی من, ما آدم ها



دوست اونیه که باهاش راحت باشی!
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
دعوتید به خواندن دخترانه های من!

دلم می خواد هر از چند گاهی حرفی را بنویسم که خیلی هم ربطی به چادر مشکی و حجاب ندارد

پس لطفا نصیحت ام نکنید که این وبلاگ جای حرف های دخترانه ی تو نیست!


برچسب‌ها: دخترانه های من, زندگی من, ما آدم ها
ادامه مطلب ...



حس نزدیکی به خدا...
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۱
نامه را از لای کتابم بیرون می آورم

 

نامه را تا آخر می خوانم

راستش اصلا همه ی موضوع نامه یک طرف و آن جمله ی خط آخرت هم یک طرف دیگر

نامه را می خوانم تمامش را

تمام اعتمادت را به خودم می خوانم

این که ناراحتی از تمام حرف هایی که پشت سرت می زنند

این که روزگازت خوش نیست

و در بین همه ی این نا امیدی ها برای من نامه نوشتی

خط آخرت اما میخ کوبم می کند:

من می دانم تو نماز می خوانی ، برایم دعا کن!

...

می دانی یک آن به خودم آمدم دیدم همه ی اعتماد تو به من به خاطر نمازی است  که با خلوص هم خوانده نمی شود

همه ی اعتماد تو که به واسطه ی نمازم به من داری

شاید تو به خدا نزدیک تر باشی 

اما من یک لحظه حس قشنگی تمام وجودم را گرفت

این که فکر کنی من به خدا نزدیک ترم......

این که فکر کنی دعای منی که نماز می خوانم بهتر است

...

جمله ات را می خوانم دوباره و دوباره

بعد غرق می شوم 

در حس نزدیکی به خدا....

 

....................................................................................................................

 

پ.ن 1 : هی reload را بزنم و باورم نشود که تما م شد

که بسته شد در وبلاگی که من خواننده اش بودم

هی  reload را بزنم و فکر کنم که چرا!

هیreload  را بزنم و منتظر باشم وبلاگت باز شود اشتباه شده باشد

و تو نوشته باشی حرفت را....

پ .ن 2 : آدم‌ها تمام نمی‌شوند نمی‌روند ، آدم‌ها نیمه شب با همه آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته‌اند، به تو هجوم می‌آورند

(هرتا مولر) 

 


برچسب‌ها: چادر مشکی, زندگی من



نگران ِ نگرانی های من هستی؟
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
سلام!

می دانم هیچ وقت نمی خوانی ام

می دانم هیچ وقت حتی نگاهت هم اینجا نمی افتد

می دانم

اما می خواستم برایت بنویسم

برای تو

برای تویی که خیلی وقت است آن قدر فاصله ام با تو زیاد شده است که دستم بهت نمی رسد

برای تو که گاهی وقتی مهمان داریم یواشکی گوشه چشمی به تو نگاه می کنم

ان وقت می فهمم که چه قدر پیر شدی

همیشه بچه ها دوست دارند زود بزرگ شوند

من هم می خواستم مثل همه

اما حالا

حالا می دانم که هر سالی که به سنم اضافه شود من بزرگ می شوم و تو پیر!

من نگران ات هستم

نگرانِ موهای سپیدت

نگران ِ گودی زیر چشم هایت

نگران ِ نگرانی هایت

نگران ِ نگرانی های من هستی؟

نگران ِ روز های رفته ام هستی مثل گذشته؟

چرا فکر می کنم بزرگ تر که می شوم فاصله ی تو از من بیشتر می شود؟

چرا با این که این جایی دلم برایت تنگ می شود؟

گاهی از خودم خجالت می کشم

من حتی عصا هم برایتان نمی شوم!


برچسب‌ها: زندگی من



انعکاس!
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
نشستیم رو به روی هم

او به جوراب های آبی کبودش نگاه کرد

من به انعکاس خانه در عینکش!

او گفت

من شنیدم

پرسید

جواب دادم

گفت بپرس

ولی من چیزی برای پرسیدن نداشتم

ما با هم فرق داشتیم

دقیقا در چیزی که فکر می کردیم اشتراکمان است

در دین!

در صراط مستقیمی که روزی ۱۰ بار از خدا می خواهیم به سمتش هدایتمان کند

ما با هم فرق داشتیم

از زمین تا اسمان از آسمان تا زمین

.

فرق ما همین بود:

او نمی خواست ببیند حتی اگر انعکاسش در شیشه عینکش باشد

من می خواستم ببینم حتی اگر انعکاسش باشد در شیشه ی عینک!


برچسب‌ها: زندگی من



مطالب قدیمی تر »