حالا دیگه هربار که در آغوشت بگیرم، هر بار که ببوسمت، هر بار که دستت رو بگیرم و هر بار که در چشم هایت نگاه کنم دردی عمیق قلبم را له میکند، با خودم ته دلم زمزمه میکنم که اگر غم های کوچک را بزرگ جلوه بدهی خدا غم های بزرگ تر را راهی خانه ات میکند و حالا خانه ام بوی غم گرفته است از فکر کردن به غمم حالت تهوع میگیرم! دست روی دلم می گذارم و خودم را به سرویس میرسانم چیزی میخواهد از درون وجودم بیرون بریزد ولی انگار راهی ندارد
فکر کردن بهش سرم را سنگین میکند و داغ.... به خودم فکر میکنم به سادگی ام و به روزهایی که لب میگزیدم تا راهم کج نشود و حالا این غم وسط سادگی ها و دلخوش ام جا خوش کرده است و دهن کجی میکند به ارامش دیروزم ...
این بار دلم نمیخواهد سر بلند کنم و به خدا بگویم چرا من ؟
دلم میخواهد آرام تر باشم و بگویم راهش را پیدا میکنم راه این غم بزرگ، این کرم هایی که به زندگی ام زده است را له میکنم! نمیگذارم مار هزار سر بشوند و خوشی زندگی ام را ببلعند نمیگذارم ...
.
.
.
......................................................................
چیزهای کوچک:
لیلی نام دیگر من است...