بهم یاد داد خودم باشم

گفت خودت باش بالاخره یک چیزی میشود نمیشه که زندگی نکنی

چند ماه است بدون حس زندگی میکنم باشگاه می روم، کلاس انلاینی که یک سال پیش خریدم را نگاه کردم و بالاخره کلاس پیانو ثبت نام کردم بالاخره به دوستانم سر زدم و دوباره تراپی را شروع کردم

اوایل روحم را بدون حس فقط با خودم میکشیدم ولی الان عادت کردم به همه ی این ها و کمتر فکر میکنم و پیش می روم

امید به زندگی ؟ هنوز هم ندارم هنوز هم گاهی قبل از خواب بهش میگم کاش بخوابم و دیگه صبح بیدار نشم...

هنوز مساله ان قدر برایم غیرقابل حل است که یا من نباید با شم یا او

لذت نمیبرم از چیزی مگر برای چند لحظه ذهنم خاموش بشود

من در سیاهچاله ای فرورفتم که نتوانستم خودم را بیرون بکشم و بعد یکهو در همان سیاهچاله از آسمان برایم بارید ...آتش بارید و من دیگر نتوانستم خودم را جمع کنم، وقت نکردم، فرصت نکردم و شکستم ....و حالا ادای زندگی کردن در می آورم ....

هنوزهم ته سیاهچاله ام و هروقت کسی دور و برم نباشد میزنم زیر گریه و این بغض لعنتی که تکان نمیخورد کم نمیشود .....نمی رود ....

باختم واقعا باختم! ولی انگار جرات پذیرشش را ندارم برای همین فقط ادامه میدهم و به ادم ها لبخند میزنم و نمیگذارم بفهمند که باختم !

قران را باز میکنم میگوید ناراحت نباش من در کنارت هستم و همین کمی ته اعماق دلم نور امیدی روشن می شود...

لا تحزن ان الله معنا ....