می پرسد: اولین کتابی که خواندی چه بوده ؟
میگویم: مجله ی دانستنی ها .......عکس هایش را نگاه می کردم هنوز سواد نداشتم
می گوید: حساب نیست
می گویم:" اسم من چفیه است " این کتاب را ذره ذره کرده ام از بس خواندمش در سال هایی که تازه حروف الفبا را به سختی از پدر یاد گرفته بودم و بقیه ی متن را حفظ کرده بودم از بس برایم خوانده بودند
می گوید: داستانش چه بود ؟
می گویم: داستان یک چفیه !
داستان یک چفیه در دستان یک بسیجی
چفیه ای که همیشه چفیه نیست گاهی سفره ی نان است گاهی بقچه گاهی سایه بان
بعضی اوقات جای ماسک بمب های شیمیایی را هم می گیرد!
گاهی سجاده گاهی باند بستن جراحت ها
و روزی تور برای ماهی گیری
آخرین چیزی که بود "یادگاری" بود
.
اولین کتابی که خواندم "اسم من چفیه است " بود چادر مشکی من هم همان شد گاهی سقف خانه ای که با پشتی های مبل می ساختم گاهی بال های پروازم وقتی مسیر مدرسه تا خانه را میدویدم گاهی پتویم می شد وقتی شب های احیا تا صبح در مراسم دوام نمی آوردم که بیدار بمانم !
روزی شد سایه بانی که آفتاب به سفره ی زیر درختمان نتابد
روزی شد پتوی هری پاتری که وقتی دورم می کشم کسی مرا نشناسد و زیرش جا گرفتم تا کسی اشک هایم را نبیند
و روزی هم شد یادگاری ...
.
.
......................................................................................................................................
چیزهای کوچک:
زمان زود می گذرد اما برای زن ها زودتر...ز و د ت ر...
پ.ن:
عاشق زبان فارسی می شوم وقتی می توانی هزار پهلو بنویسی!
برچسبها: چادر مشکی, روزگاری جنگی بود