درباره نویسنده
این جا من می نویسم
از هر آنچه که بر من می گذرد

من فیلسوفی عاشق ام! یعنی نهایت عقل در کنار نهایت احساس!


....................................
چادر استعاره ای ست از حجاب
...................................

انتشار مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.

..................................

پایین پست هایم جایی است برای چیزهایی کوچکی که دوست دارم
می تواند یک حدیث باشد یا یک جمله از انسانی بزرگ یا دیالوگی که در فیلمی شنیدم یا جمله ای از یک کتاب یا حتی صحبت های دو نفر که دیروز در پیاده رو از کنارشان گذر کردم
حتی تر می تواند یک جمله ای باشد که خودم نوشته ام  !

  • صفحه نخست
  • پروفایل مدیر وبلاگ
  • آرشیو وبلاگ
  • تماس با من
  • فید وبلاگ
مطالب اخیر
  • من آن آدم ژاپنی ام ...
  • میخوام نباشم !
  • لا تحزن
  • جنگ های دنیا
  • چی نجاتم میده...
  • هیچ چیز ارزشش را ندارد...هیچ چیز
  • زیرآب رفتن در استخر شلوغ دنیا!
  • یک نفر از هزار نفر...
  • شَُکر
  • آدمی بی حفره و بی کلمه
  • زندگی بی مزه
  • هزار بار پلک می زنم ....هزار بار
  • این بار باید فرق داشته باشد
  • لطفا اشتباه کنید!
  • همه محترم اند
  • عَشَقَ..
  • تا دردِ نبودنت نباشد!
  • من حوصله ی ایستادن ندارم!
  • من نیستم ...
  • کاش من، تو بودم!
  • دلم خنک شد!
  • آرزوی یک بار دیدنت... ( آرشیو گم شده 16)
  • متولد چهار مهر
  • من پر از نشانه ام ...
  • امروز فرداست!
  • .
  • ده سال بعد
  • کاش بایسته ...
  • نمی خوای دماغتو عمل کنی؟ (آرشیو گم شده 15)
  • باید یاد بگیرم
کلمات کلیدی مطالب
  • چادرمشکی
  • اویس من از تو غریب ترم!
  • ما آدم ها
  • سفرنامه
  • داستانک
  • زندگی من
  • عاشقانه نوشتن که جرم نیست!
  • مرد جنگ
  • روزگاری جنگی بود
  • پیشنهاد
  • ذهن آشفته
آرشیو وبلاگ
  • عناوین مطالب
  • خرداد ۱۴۰۴
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۰
  • آذر ۱۴۰۰
  • شهریور ۱۴۰۰
  • مرداد ۱۴۰۰
  • اسفند ۱۳۹۹
  • بهمن ۱۳۹۹
  • آذر ۱۳۹۹
  • آبان ۱۳۹۹
  • مهر ۱۳۹۹
  • مرداد ۱۳۹۹
  • تیر ۱۳۹۹
  • خرداد ۱۳۹۹
  • اسفند ۱۳۹۸
  • آذر ۱۳۹۸
  • آبان ۱۳۹۸
  • مهر ۱۳۹۸
  • شهریور ۱۳۹۸
  • مرداد ۱۳۹۸
  • اردیبهشت ۱۳۹۸
  • فروردین ۱۳۹۸
  • بهمن ۱۳۹۷
  • دی ۱۳۹۷
  • آذر ۱۳۹۷
  • آبان ۱۳۹۷
  • مهر ۱۳۹۷
  • شهریور ۱۳۹۷
  • تیر ۱۳۹۷
  • آرشيو
خواندنی اند ...
  • اصلا مگه باید همه چی رو گفت؟
  • قانون های آبکی
  • راز
  • روزی ...
  • کاش...
  • آشتی با تارهای سفید
  • یک دقیقه ی تمام شادکامی
  • از جمیله تا یامیلا
  • یک احوال پرسی ساده
  • .
  • آرشیو
دوستان چادر مشکی
  • اهداي عضو
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب های بلاگفا
کدهای اضافی کاربر


خاطرات ِ فیلسوف ِعاشق
چادرمشکی سابق
همه محترم اند
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰

من خیلی وقته اقلیت ام از همان روزی که وارد دانشگاه شدم و تنها چادری کلاس چهل نفره مان بودم تا امروز که زنگ در این خونه ویلایی ته کوچه را میزنم و وارد شرکتی میشوم که تنها آدم محجبه ی جمع ام !

احساس غربت میکردم، درکه باز میشد وارد یه دنیای دیگه میشدم انگار که مهاجرت کرده باشم ولی کم کم مثل دانشگاه عادت کردم  و احساس راحتی بین ادم هایی که سال ها محبور بودند خودشون نباشند ولی الان هستند!

حالا ولی تو این سرزمین ناشناخته ی غربت راحت ترم، توی شرکتی که تنها کسی ام که حجاب دارد، روزه میگیرد و آن گوشه ی خاکی پارکینگ موکت پهن میکند و نماز میخواند!

هرروز وارد سرزمینی بیگانه میشوم که حقیقت اش را سال هاست اجباراً از جامعه حذف کردند و نمیخواهند ببینند...

نمیخواهند ببینند که ادم ها و تفکراتشان متفاوت است ولی میتوانند با هم زندگی کنند به هم احترام بگذارند و عصرها نزدیک افطار به تنها روزه دار شرکت بگویند  "مارم دعا کن، برامون از خدا پول بخواه" منم میگم باشه و سر افطار دعا میکنم خدا بهشون پول بیشتر بده خدا دعاهایشان را براورده کند

کم کم غربت عادی میشه و میشه سرزمین من

بودن با ادم هایی که خودشان اند، مجبور نیستند و برای همین مهربون ترند بی کینه ترند و به تو و تفکراتت هم بیشتر احترام میگذارند

من همیشه اقلیت بودم از روزی که انتخاب کردم و وارد این سرزمین "همه محترم اند"  هنر شدم !

 

..................................................................................................................................................................

پ.ن: من سر قول و قرارم هستم اینجا می نویسم از روزمرگی هایم با کمی تاخیر در تاریخ! 

مثلا دیگر در این شرکت "همه محترم اند" کار نمی کنم و داستان برای ماه ها قبل است ولی وقت بکنم می گویم چه گذشت در این چند ماهی که نبودم 

 


برچسب‌ها: چادرمشکی, زندگی من



من نیستم ...
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

بچه های کلاس دارند دنبال یک نفر می گردند، دنبال یکی دیگر از بچه های کلاس که مدادش جا مانده است! همه نشانی می دهند تا یادشان بیاید چه کسی؟

یک نفر می گوید:" همون دختره که هروقت شیرینی تعارف می کنیم نمی خوره! "

یکی دیگر می گوید" اسمش یه چیزی تو مایه های راضیه، مرضیه و .. اینا بود یادم نمیاد.."

و یکی دیگر می گوید" همون دختر چادریه!"

من یکهو برمیگردم انگار کسی من را صدا کرده باشد، من انگار "همون دختر چادری ام! "  بر می گردم که بگویم من را می گویید ؟ من ؟ و بعد یادم می آید من چند وقتی است که دیگر "همون دختر چادری نیستم!" دیگر شناسه ی پیدا کردن من در این روزها "همون دختر چادری" نیست! بر می گردم و وسط راه می ایستم و زمان می ایستد و من همانم که وسط یک کلاس شلوغ برگشته ام و راه افتاده ام که بگویم من را صدا کردید؟ و بعد میخکوب شده ام که نه! من نیستم! من همان دختر چادری نیستم! 

 

 

.........................................................................................................................................................

چیزهای کوچک: بعضی اوقات فکر می کنم زیاد.... به این که یکبار در آغوشش بمیرم...


برچسب‌ها: چادرمشکی



ده سال بعد
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۹

ده سال گذشته است از روزهای دخترک نوزده ساله ای که منتظر روزهای دوشنبه می ماند تا در چند ساعت خالی بین دو کلاسش برود سایت دانشگاه و پشت کامپیوتر بشیند و کنار آن همه آدم که ایمیل چک می کنند و نقشه می کشند در برنامه اتوکد و صفحه های ورد و فوتوشاپ و پاور پوینت شان برای پروژه های دانشگاه باز است آدرس بلاگفا را بنویسد و وارد دنیای دیگری بشود و کامنت جواب بدهد و پست بگذارد و یکی یکی به وبلاگ بقیه سر بزند ...
ده سال گذشت از روزهای دخترکی که در کلاس چهل نفره اشان تنها چادری کلاس بود و حس های عجیبی را تجربه میکرد، دخترکی که از مدرسه ای پا به دانشگاه گذاشته بود که چادر اجباری بود و حالا به کلاس چهل نفره ای رسیده بود که انگشت نما شده بود ....هم ترسیده بود هم عجیب بود هم دلش می خواست این حس ها را جایی تقسیم کند
ده سال گذشت از روزهای دخترک نوزده ساله ای که خاطرات زندگی اش را اینجا با شما شریک شد
ده سال گذشت از اولین پست خاطرات چادر مشکی ...


برچسب‌ها: چادرمشکی



دنیای واقعیِ مجازی
نویسنده: ریحانه - جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

نیکولا از وبلاگ نویس شدنش گفته است و من هم دلم خواست بنویسم:

من دنباله رو خواهرم بودم هر کتابی که میخواند هر فیلمی که میدید هر شاعری که دوست داشت، من همان میشدم و یک روز هم وبلاگ ساخت...
یک بار دو بار یا سه بار یادم نیست وبلاگ داشتم و پاک کردم، به اسم واقعی ام نبود ولی کم کم سرو کله ی همه ی دوست و آشناها پیدا میشد
و من آدمی درونگرا بودم که در نوشته هایم برونگرا میشدم ! و آن ها با آدم جدیدی رو به رو میشدند و قضاوت های عجیب، پس وبلاگی ساختم و پست اول نوشتم که نمیخواهم کسی از دنیای واقعی مرا اینجا بشناسد و شروع شد !
و از کامنت های گاه و بی گاه وبلاگ های قبلی و درخواست های دوستی عجیب این بار سعی کردم با دقیقا عنوان وبلاگ بگویم کیستم که حواسشان جمع باشد ....و شد خاطرات چادر مشکی !
از اول هم قرار نبود فقط حجاب باشد و کشمکش من با حجاب و داستان هایش ولی عمیق شد، مخاطب های خودش را پیدا کرد و من ناخواسته مجبور بودم برای مخاطبی بنویسم که دلش خاطرات چادر مشکی میخواست و نوشتم ....
عجیب ترین اتفاقات زندگی ام همین جا بود از اولین باز نشر مطلب هایم در سایت های پربازدید تا چاپ شدن نوشته هایم تا جلو رفتن با یک تیم مستند ساز درباره ی چادر تا جان گرفتن کلماتم و نریشن شدنشان در مستند فرهنگی دیگری و هزار و یک درخواست دیگر که هیچ وقت جواب نمیدادم و آن روزها فکر میکردم راهم چیز دیگریست ...مثل پیام سردبیر یک مجله ی پرخواننده که این روزها آرزویم این است تصویرسازی هایم روی یکی از صفحه هایش جان بگیرد حتی اگر روزهای دور به پیام سردبیرش برای نوشته هایم پاسخی ندادم ...
.

وقتی مینوشتم ریحانه میشدم، اسمی جدید، فامیلی جدید و آدمی جدید به دور از تمام برچسب های دنیای واقعی به دور از نام و فامیلی که در واقعیت پر از برچسب بود
ریحانه میشدم و لذت میبردم از آدمی که به دنیا آمده بود و دوستش داشتم .
وبلاگ نویسی در دوران پر از آدم های رنگارنگ دور و برم در واقعیت که به خاطر درون گرایی ام مرا نمیشناختند پناه امن بود همه چیزم بود
دوستی های واقعی را اینجا تجربه کردم
اینجا عجیب بود و زیبا و درست، آن قدر که نمیتوانستم ذره ای از آن را در دنیای واقعی ام ترکیب کنم ذره ای از آدم های این صفحه ها را بیرون بیاورم و در کنار خود واقعی ام داشته باشم
اینجا جهانی دیگر بود که ساخته بودم و آدم هایش را گلچین میکردم هرچند هر از چندگاهی فحش و بد و بیراه میشنیدم باز هم جهانی واقعی تر از دنیا واقعی بود آدم ها خودشان بودند چون نام واقعی نداشتند
اسم واقعی آدم ها را محدود میکرد که خودشان نباشند ولی وبلاگ ها پر بودند از آدم های واقعی با اسم های غیر واقعی !
اینجا پناه امن ام بود...
.
.
.


برچسب‌ها: چادرمشکی



نکند یک صبح بیدار بشوم و دیگر نترسم !
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷
از چادر مشکی تا رسیدن به عکس بدون روسری با افکت اسنپ چت فقط یک هفته فاصله است ! و این سخت منو میترسونه نه برای بقیه برای خودم
اگر دوست چادری من فاصله ی عکس های محجبه اش تا افکت خرگوشی اسنپ چت اش فقط یک عکس است ! ترس دارد و هرروز که رو به روی آینه می ایستم میترسم نکند فردا دنیا من را برساند به جایی که مخالف تمام چیزهایی بشم که امروز بهش اعتقاد دارم ؟ نکند فاصله اش عکس بعدی اینستاگرام باشد
نکند یکهو ادمی دیگر بشوم که خودم برای خودم غریبه بشوم
.
.

اگر هنوز میترسم ...امیدی هست
تا میترسم هنوز امیدی هست
ترسناک ترین روز دنیا روزی است که صبح بیدار بشوم و دیگر نترسم ...

.

............................................................................................

پ.ن : پیوندهای روزانه رو دنبال کنید خیلی هایشان حرف هایست که دوست دارم بنویسم ولی کسی هزار برابر بهتر نوشته است !


برچسب‌ها: چادرمشکی



انگار منم ...
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۵
"رو ماشینت برف نشسته" ... کسی نمیداند اما این عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود برای من بعد از سال ها،
هی بروم . بیایم و جمله را در سرم بچرخانم ...رو ماشینت برف نشسته ... کسی چه میداند این جمله برای من یعنی چی
این بعنی تو که رد میشدی نگاهت به ماشین من افتاده و برف رویش و یاد من افتادی آن قدر که همه ی این ها دست به دست هم بدهند و بشوند یک پیام کوتاه " روی ماشینت برف نشسته !" بشود سر صحبت را باز کردن بشود حواسم بهت هست میدونی ؟
باید بروم در کوچه قدم بزنم رد پایت را پیدا کنم و درست همان جا قدم بگذرم و ببینم از آن زاویه ماشین ام چگونه است . برف روی ماشین را ببینم و انگار که این من باشم که گوشه ی کوچه کز کرده سردش است و برف روی چادر سیاهش نشسته
.
 زیر برف ایستاده ام دستهایم را جلوی دهانم گرفتم، ها میکنم و دانه های برف  آرام روی سر چادر مشکی ام میبارند و سر میخورند و آب میشوند 
.
انگار این منم که هنوز گوشه ی کوچه در سرما کز کرده که شاید رد بشوی . یادت بیفتم و بشود پیام کوتاه" رویت برف نشسته" ! 


برچسب‌ها: چادرمشکی, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



جبر مد
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵
وارد روسری فروشی که میشوم ولع ، حرص یا چیزی در همین مایه ها به سراغم می آید یک سال است که این درد بی درمان را گرفتم ! از همان وقت که یک دفعه روسری های بلند نخی مد شد ! یکهو آن روسری های ساتن سایز نود یا آن شالهای عرض کم دیگر پیدایشان نشد و جایشان را به دلبندان من ،آن روسری های تک رنگ بزرگ نخی دادند
قبل ترش سال ها زبانم مو در اورده بود و سراغ هر روسری فروشی میرفتم سوالم همین بود که روسری نخی تک رنگ سایز بزرگ دارید ؟ و یک جواب همیشگی .. نه !
.
جبر مد ! جبری که از تو انتخاب های متفاوت و متنوع را میگیرد ! بیشتر شبیه رویا بود که یک روزی روسری مد بشود که نخی باشد تک رنگ باشد و وقتی می پوشی اش کناره هایش تا سر آرنج ات را بپوشاند ! از پشت سرت تا کمر تاب بخورد ! ....خنده داره ادم یکی از رویاهایش روسری باشد !
هیچ وقت زمستان پارسال یادم نمی رود که یکهو این روسری ها اول فقط با رنگ مشکی مد شد و بعد کم کم انگار مغازه دارها مثل من ولع، حرص یا همچین چیزی را دچار شدند و ان وقت طبقه های روسری معازه دارها شد جعبه ی مداد رنگی روسری های تک رنگ نخی بزرگ !


برچسب‌ها: چادرمشکی



با کی مشکل داری ؟
نویسنده: ریحانه - یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵
روزگاری که این طرفی ها جانم را به لبم میرسانند لج میکنم می گویم اگر مذهبی این است من مثل شما نیستم پس ظاهرم شبیه شما هم نباید باشد
روزگاری که آن طرفی ها خونم را به جوش می آورند باز لج میکنم و میگویم با ظاهرم فریاد میزنم که هستم !
داستان شده لج و لج بازی و هی جمله ی ناظم مدرسه راهنمایی یادم می آید که بعد از حساب رسی به دعوایی که نصف مدرسه را درگیر کرده بود امد سراغ من که در هیچ طرف دعوا نبودم و پرسید تو با کی مشکل داری ؟ منم گفتم با همه شون ! گفت کسی که با همه مشکل داره مشکل از خودشه !
بعد این جمله رو آویزه ی گوشم کردم با خودم همه جا بردم که حواسم باشد یک دفعه نشود که نه این طرفی باشم نه آن طرفی !
بعد تر "مولا " گفت حق حق است حق را با ادم ها نسنج ،
فهمیدم اصلا این طرفی و آن طرفی و این حرف ها به درد من نمیخورد جواب ان روز من به ناظم غلط بود چون سوال ناظم غلط بود، ادم با آدم ها مشکل ندارد یعنی نباید داشته باشد آدم مشکلش باید عقیده باشد و نظرش باید با حق سنجیده بشود ، نه این طرفی و آن طرفی که بعد آخرش بشود دو قطب و لج و لجبازی

دیدم گیر کردم در ماجرایی که میخواهد ته اش این بشود که یک روز اعتقادم را بگیرد و شما نمیدانید که لجبازی چه قدرتی دارد و این بازی دو قطبی چه میکند یکهو به خودت که می آیی میبینی در مقابل حق ایستادی آن قدر محکم که دنیا تکانت ندهد ...
شما نمیدانید
من میدانم که چادرم شده ست بازیچه ی لجبازی های دوقطبی
من چشیده ام داستان این قدرت پنهان را ...
.
.........................................................................................................
چیزهای کوچک :
من برایت آتش روشن کردم
خیالت راحت
هرچه قدر دوست داری دور شو


برچسب‌ها: چادرمشکی



قضاوتش با شما
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آدم ها دغدعه هاشون عوض میشه و گاهی هم فقط جاشون عوض میشه 
وقتی این وبلاگ و ساختم بزرگ ترین دغدغه ام حضور یک خانم چادری بود در محافل مختلف اجتماعی و برخورد مردم با او ، من وارد کلاس چهل نفری ای شده بودم در دانشگاه هنری که تنها دختر چادری کلاس بودم
پس از دغدغه ام نوشتم
بعدها دغدغه ام شد زندگی ! کمی از زندگی نوشتم و بعد فهمیدم زندگی ، عشق و خیلی چیز های دیگر آن قدر خاص هر نفر است و آن قدر پیچیدگی هایش را فقط خود آن فرد می فهمد که بهتر است برای خودش آدم نگه دارد ...
دغدغه ی فرهنگ و اخلاق جامعه ام همیشه یک گوشه ی ذهنم هست و همیشه ، حتما راجع به آن مینویسم
هرچند مدتی بسیار برایم پررنگ شد و چه خوب که امروز لااقل در تهران فرهنگ سازی سرعتش زیاد شده و شاید اصلا این مد شدن" با فرهنگ بودن" هم خوب باشد ، بگذاریم آدم ها با ادای با فرهنگ بودن پز بدهند شاید عادت شد ....
و حالا دغدغه ی این روزهای من چیز دیگریست ... دغدغه ی جنگ .. که بیخ گوشمان میگذرد و بیخ گوشمان گذشت ! من از جنگ سوریه کم میدانم خیلی کم ... همان قدر که گاه گداری عکس های شهید جوانی را در اینستاگرام لایک کنم !
من از جنگ سوریه کم میدانم همان قدر که فقط میدانم تک تک آدم هایی که آنجا می جنگند برای دل و ایمان و دین شان می جنگند
من ولی داستان های زیادی از جنگ خودمان میدانم ، من پای صحبت های ادم های درد کشیده ی زیادی نشسته ام ، من خودم همیشه گوشم پر بوده است از زخم زبان های مردمی که حتی به خودشان اجازه ندادند حقیقت جنگ را بفهمند
این روز ها ، زخم زبان های جدید مردم به جوان های جدیدی که جانشان را فدا میکنند دغدغه ی من ای شده است که سال ها این زخم زبان ها را شنیدم و حس کردم
راستش را بخواهید فهمیدن یک نکته شاید اوضاع را بهتر کند شاید بهتر درک کنیم ... این که جان آدمی خریدنی نیست این را همه میدانند .. همه میدانیم ... که یک پدر هیچ وقت بچه ی چند ماهه اش را رها نمیکند برود جایی که هر لحظه ممکن است جانش را از دست بدهد مگر با آرمان بزرگ  ... و داوطلبانه بودنش یعنی داستان بزرگی در کار است .. داستان عشق .. داستان دفاع ، داستان دلدادگی ....
کاش این را بفهمیم .. که گرفتن پول برای از دست دادن جان خنده دار ترین فکر بی منطق  دنیاست !
من داستان های خودم را گفتم ، قضاوت اش با شما ... خواستید زخم زبان بزنید خواستید قبول کنید خواستید قبول نکنید ...

برچسب‌ها: روزگاری جنگی بود, چادرمشکی, ما آدم ها



موضوعات وبلاگ
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
ما آدم ها داستان همه ی ماست ! داستان تک تک ما وسط این شهرها و روستاهای دنیا ، داستان ما بین خودمان ! یک جورایی حرف های خودمانی ماست بین خودمان !

 

چادرمشکی که نیاز به توضیح ندارد همان خاطرات همیشگی من ، همان اتفاقات و خاطرات من است با چادر مشکی ، همان چیزهایی است که بر من می گذرد با چادر !

چادر مشکی دغدغه ی اول این وبلاگ  است ، پله های اول این وبلاگ بود

 

داستانک از اسمش مشخص است ، داستان کوچک است ، داستان های یکهویی مغز من است همان هایی که شاید مرا یکهو نصف شب از خواب بیدار کنند و در تاریکی توی نوت گوشی ام می نویسم ! و بعد که ذهنم از آن رها شد می خوابم !! راحت تر می خوابم !

 

عاشقانه نوشتن که جرم نیست ! معلوم است که نیست ! اصلا چه کسی گفته جرم است ؟ چرا یاد نگرفتیم عشق بورزیم و فریادش بزنیم ؟ چرا عشق ها را پنهان می کنیم و بعد آه هایش را می کشیم ؟

عاشقانه نوشتن هایم برای کم کردن عذاب وجدانی است که بر گردنم خواهد ماند برای عشق هایی که فریاد نکشیدم ، حتی آرام هم نگفتم ... حتی آرام ...

 

زندگی من ، لحظه های من است ، دغدغه های دیگر زندگی ام ... اتفاقات کوچک و بزرگی که شاید یک جایی به کمک کسی بیاید ، برای تجربه نکردن دوباره ها !

زندگی من گاهی دلنوشته های شخصی من است ، نوشته هایی که شاید رسالت شان فقط نوشته شدن و خوانده شدن توسط غریبه هایی است که نمی شناسم !

 

سفرنامه نوشتن از قدیم بوده است نه فقط برای ثبت تاریخ ، که سفرنامه  گاه داستانی را می گوید که ندیده حس اش می کنی و پا به مکانی ناشناخته یا آشنا می گذاری فقط فرق اش این است : این بار با من !

 

اویس ، من از تو غریب ترم ! من بیشتر از هزار سال از پیامبر ، از اهل بیت ، از دینم دورم و هزار بار بیشتر از اویس غریب ترم ! اویسی که بوی اش به مشام پیامبر رسید و در هوایی نفس کشید که بوی پیامبر معطرش کرده بود

اویس من از تو غریب ترم ! عبارتیست که عاریه گرفتم از فاطمه شهیدی ، از قشنگ ترین کتابی که خوانده ام از کتاب خدا خانه دارد .

اویس من از تو غریب ترم ، داستان لحظه ها و  حس های من دور افتاده از پیامبر و اهل بیتم است ، داستان عشق من به دین ، داستان غربت من است .....

 

......................................................................................................................

پ.ن : هنوز موضوعات همه ی پست هایم را مشخص نکردم احتمالا هروقت فرصت بکنم تمام پست های قبلی ام با این موضوعات و برچسب ها مشخص می شود 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی, داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست



کلیشه های استادهای روشنفکر کتاب خوان !
نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
 

نویسنده: ریحانه - پنجشنبه ۵ شهریور۱۳۹۴

اولش میخندیدم مثل همه ی شوخی های بی مزه ی همه استادا 

بعد یه کم که پیش رفت دلم برایش سوخت ، دلم برای تمام آدم های شبیه او سوخت آدم هایی با یک عقده ی نهفته ، عقده ای که سیاست های غلط باعث اش شده 

آرام نگاهش میکردم و او گوشه ی کلاس با تمام انرژی شوخی های کنایه دارش را ادامه داد

همه چیز همین طور پیش میرفت تا با شوخی آخر کلاسش ورق برگشت ! دیگر نه حرفی برای گفتن داشتم نه لبخند میزدم اما هنوزم دلم برایش می سوخت ...

با آب و تاب فراوان خاطره ی همسایه ای را میگف که با زد و بند به مال و منال حسابی ای رسیده بود و دست بر قضا ! مذهبی ! داستان همیشگی آدم های شبیه او ، داستان آدم های مذهبی پولدار بی فرهنگ ، آدم های مذهبی که بعد از انقلاب به نان و نوایی رسیدند ! با آب و تاب استاد چهل _ پنجاه ساله ی کلاس ادای چادر پوشیدن خانم همسایه را در بیاورد ؟! چه قدر مضحک می شود و چه قدر آدم دلش میسوزد ...

نگاهش میکردم ، استاد روشنفکر  کتاب خوان  فرهنگی کلاس را 

استادی که قرار بود به من یاد بدهد واقع بینانه همه چیز را ببینم 

اول کلاس چه قدر گفته بود حالش به هم میخورد از این سریال های آبکی صدا و سیما ،و آدم هایی با اسم های مذهبی همیشه خوب اند و چادری ها همیشه فرشته اند و ... هزارتا کلیشه ی دیگر 

و من باورش کرده بودم ، با خودم گفتم کاش واقعا صدا سیما واقع بینانه بود 

اما .. حالا ... استاد روشنفکر کتابخوان کلاس یادش رفته 

و اگر حق استادی نبود چه قدر ، چه قدر دلم می خواست بلند بشوم و بگویم منم حالم به هم میخورد از تمام کلیشه های شما ، از آدم های مذهبی پولدار بی فرهنگ ! از چادری هایی که در کتاب امثال شماها فقط ماشین شاسی بلند سوار میشوند و مذهبی ها و حاجی های پول مردم خور 

حالم به هم میخورد از این ضد و نقیض های جامعه 

از این افراط و تفریط ها ، از درست ندیدن جامعه 

حالم به هم میخورد از کلیشه های استادهای روشنفکر ، کتاب خوان !

.

.

تمام مسیر برگشت به خانه ، تمام مسیر اتوبانی که طی میکنم رو به رویم موتور سواریست که زن چادری اش را ترک اش سوار کرده 

.

کنارم ماشین شاسی بلند با دختری جوان و موقر، آن طرف تر پیکانی که راننده اش پسر جوانی است با تی شرت اندامی ،و زنجیر دور گردنش پیداست 

 و هی نگاه میکنم به دور و برم که، جامعه خارج  از تفکرات افراط و تفریطی ما چه قدر یک دست است و ما نمی خواهیم این یک دستی را بببینیم 

..................................................................................................

چیزهای کوچک :

برای عوض کردن این تصویر در ذهن آدم ها ، همین جور که هستم باقی می مانم 


برچسب‌ها: ما آدم ها, چادرمشکی



آرشیو گم شده! (1)
نویسنده: ریحانه - شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
یک فرشته پیدا شد کمکم کرد تک تک فرزندان گم شده ام را پیدا کنم! تک تک آرشیو های ناپدید شده!

برام خیلی مهم اند و وقتی یکی یکی خوندمشون و فهمیدم که چه قدر دوستشون دارم به خاظر تک تک روزهایی که گذشته تصمیم گرفتم یکی یکی این جا دوباره بازنشرشون کنم میتونید نخونید میتونید مثل من تجدید خاطره کنید  اما اینجا از اول قرار بود یه حرفای زده بشه و بمونه و من چون دوست دارم اینجا باشند برای ادم هایی که گاهی به وبلاگ من میرسند پس شاید یکی در میون شاید پشت سر هم شاید ماهی یکی باز نشر بشوند

حرف هایی که یک روزی گم شده بودند!

....................................................................................................................................

 

میتوانستم حس کنم ....

نویسنده: ریحانه - چهارشنبه 7 اسفند1392

می توانستم از نگاهت و برق نگاهت ذوق کردنت را ببینم

میتوانستم از صدای نفس کشیدنت و نوع ایستادنت ارامشت را حس کنم

می توانستم از لبخند کمرنگت رضایتت را حس کنم

وقتی همسرت روسری اش را جلوتر می کشید که صورت ارایش کرده اش را نگا ه های دور و برش ندزدند

وقتی با دستمال رژلب قرمزش را پاک می کرد

 

و بی خیالی را در نگاه و خنده های بلند دامادی دیدم که دست زنش را گرفته و بدون شنل به سمت ماشین می برد...

..................................................................................................

پ.ن : غیرت مردان سرزمین من کجاست ؟!

چیزهای کوچک:

تو دنبال کلاه باش !!

من میدوم و گیسوانم را به باد می سپارم ....


برچسب‌ها: حرف هایی که یک روزی گم شده بودند, چادرمشکی



دست دال را باید گرفت ....
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
دال سیزده سال دارد ، همه میدانیم به سن تکلیف رسیده اما هنوز حجاب را درک نکرده ، بیشتر حجاب برایش شبیه یک بازیست ، چادر نماز شنل است شال طوسی اش او را شبیه بازیگرهای سریال ها میکند ! می گوید دوست دارد
 بازیگر بشود ...
دال نه کوچک است نه بزرگ اما حجاب را نفهمیده ، مهمان ماست 
من مخالف ام با تذکر دادن به او ، دال هنوز اسلام را نفهمیده اسلام هزار و یک قانون دارد مسلمان بودن هزار و یک آداب 
دال هنوز آن قدر در رویاهایش غرق است که میخواهد زودتر دیپلم اش را بگیرد آرایشگر بشود و بازیگر 
یادش ندادند ،یاد نگرفته، هنوز نمیداند و آدمی که اول راه است با قانون آخر به راه هدایت اش نمیکنند 
من مخالف ام ، نگران ام نگران دال که به جای مسلمان شدن. اول قانون اخر را رعایت کند 
.
.
.
هرکجای دنیا باشی هر جوری که اسلام را بشناسی باید قدم قدم هضم اش کنی دوستش داشته باشی درک اش کنی و دست آدم ها را گرفته و نشاندن سر پله ی آخر میان بر نیست راه بند است !
حجاب پله ی آخر است ،  اسلام اگر بر قلب دختر کانادایی هم نازل بشود اول قلبش پذیرا میشود، درک میکند  ، عاشق می شود و بعد برای عشق و دین اش قدم قدم ، پله پله صعود میکند و آن سر دنیا هم که باشد بعد از نماز و روزه و احکام دین پله ی اخر و تکمیل کننده ی آن میشود حجاب 
.
دال نه کوچک است نه بزرگ ، دال فقط دین را یاد نگرفته 
 
دست دال را باید گرفت و قدم قدم دین را به او یاد داد ، دست دال را باید گرفت و قدم قدم عاشقی دین را به او یاد داد و گرنه می شود گشت ارشاد میشود قانون و حکم  که دلش برای هیچ کس نسوخته 
دست دال را باید گرفت ...
...........................................................................................
 
پ.ن : آهنگ ماه و ماهی حجت اشرف زاده را بشنوید ، بیت های علیرضا بدیع را حس کنید و هی چشمتان را ببندید و باز کنید و فکر کنید اندوه دلنشین تر از این و شادی دردناک تر از این هم مگر وجود دارد ؟
 تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی      اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی  
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور               از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار                فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار                  هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم           اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
 

برچسب‌ها: چادرمشکی



کاش بال داشتم
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
کاش بال بودی ! 
کاش بال داشتم ! کاش کنار این همه حس های زمینی آسمانی بودم !
کاش چادرم بال میشد و پرواز میکردم ، نمی ماندم در آن کافه و کنار دوستان جدید !
کاش معجزه میشد 
سرم سوت میکشید از تمام حرف های زمینی و حس های دست و پاگیر ! 
چهار پنج نفر دور هم جمع شده باشیم و حرف بزنیم از روزگاری که حس های زمینی خفه اش کرده ، تمام حس های جدید ادم های زمینی ! از دوست پسرها شان گرفته تا رنج از دست دادنشان تا مارک های گران خیابان های بالای شهر تا فکرهای عجیب و غریب کار پیدا کردنشان برای پول بیشتر ! 
حس های زمینی خفه ام میکرد ، .
من خودم قسمتی از آن ها بودم  من هم دلم به زمین گیر کرده بود 
اما کاش بال داشتم 
کاش چادرم بال میشدم و پرواز میکردم 
کاش یه کمی فقط یه کمی آسمانی میشد دلم 
...............................................................................................
 
چیزهای کوچک :

با دست زیر چانه تو را آه می کشم

چون غنچه ای که آخر اسفند عید را....(علیرضا بدیع )

 


برچسب‌ها: چادرمشکی



دزد حرمت !
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
یک دزد آمده ! 
یک دزد در دانشگاه آمده ، یک دزد آمده و ما همگی نگران وسیله هایمان هستیم ، نگران ساعت و موبایل و لپ تاپ و کیف های پولمان ! من اما نگران چیز دیگری هستم 
...
دوربین های مداربسته دزد را دیدند ! دزد یک خانم چادری است ! دزد را دیدند که چهل ساله است و چادری 
یک دزد آمده و همه نگران کیف پول و موبایل و لپ تاپ ها هستند ، من اما دل توی دلم نیست ، من نگران دزدی بزرگ تر ش هستم 
نگران دزدیدن چادر مشکی ! چادر مشکی ای  که حرمت میدزدد 
برای هر قدمی که بر میدارد ، نه زیر نگاه دوربین های مداربسته که زیر نگاه خداوند 
باید جواب بدهد ، نه فقط جواب کیف پول ها و لپ تاپ ها و موبایل هایی که میدزد که باید جواب حرمت دزدیده شده را بدهد 
یک دزد آمده و با هر قدمش حرمت میدزدد !
یک دزد امده ...
 
...................................................................................................................
چیزهای کوچک :
خورشید را پیدا کن یک جایی همین نزدیکی ها !
 

برچسب‌ها: چادرمشکی



روح خسته
نویسنده: ریحانه - دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
مثلا حالا که جنیفر لارنس از پخش شدن عکس هایش اعتراض کند و گوگل هم برای هر کسی که عکس شخصی و برهنه اش را سرچ کند مجازات بگذارد ! 
مثلا حالا که آن ور دنیا یه همچین بازیگرایی نگران عکس پخش شده ی برهنه ی خودشان هستند ! 
یکی از این ور دنیا رفته باشد آنجا و وقتی از او درخواست عکس برهنه کنند بگوید چه کسی بهتر از پائولو راورسی ! بگوید انگار روح مرا میدید ! 
حالا که فرقی ندارد چه دینی داشته باشی و چه اعتقادی ، حالا که لااقل چیزی هنوز به اسم حیا وجود دارد نه حجاب ! برای اعتراضت به حجاب نمیدانم به دین به هرچیزی که دلیل این بی حیایی است 
حالا خودت را به نمایش بگذاری که روحت را ببینند !؟ فکر کنی روحت زیر لباس هایت و حیا گم میشود !؟ 
.
روحت پناه شده پشت لباس هایت نیس ، روحت در چشمانت پیداست ! با لباس و بی لباس هر بار که عکست را دیدم روحت در چشم هایت فریاد میزد ! روحی که انگار از جسم بی حیایی خسته باشد ! 
 
..................................................................................................................................
 
چیزهای کوچک: چه قدر سال ها دیر می گذرد ... (دیالوگ تئاتر هم هوایی)

 


برچسب‌ها: چادرمشکی



گفته بودی
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲

آن روز برای ختم دوستت چادر مشکی ات را پوشیدی

همان چادر ملی چروکت را

از دور که می آمدی موهای افشانت در باد تکان می خورد

آن روز برای ختم چادر مشکی ات را پوشیدی آمدی امام زاده صالح تسلیت گفتی اشک ریختی و رفتی

اما بعدها برای ما تعریف کردی که همسرت از دیدنت چه قدر خوشحال شد

همان روز وقتی تو را با موهای پریشانت در آن چادر مشکی چروک دید چه قدر ذوق کرد

همان روز ازت خواست که همیشه همراهت باشد گفتی در چشمانت نگاه کرد و خواهش کرد

تو اما با خنده  گفتی دنیا را هم به من میداد قبول نمی کردم

.

.

نه برای چشم های پر از خواهش همسرت نه برای ختم ، برای خواستن خدا قبولش کن

........................................................................................................................................

پ.ن 1 : چادر استعاره ای از حجاب است .

پ.ن 2: معذرت ، برای نبودنم برای پاسخ ندادن به نظرات و تایید نکردنشان برای سر نزدن به وبلاگ های دوستان

برام دعا کنید بعد از دفاع پایان نامه بر می گردم

چیزهای کوچک:

برداشتم و گذاشتم

 

کتابم را از کتابخانه و یادت را در آن خانه


برچسب‌ها: چادرمشکی



چون آدم ها استدلال خودشان را دوست دارند .
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲

ادم ها استدلال خودشان را دارند

آدم ها می توانند هر جور دوست دارند فکر کنند

و گاهی فقط باید گوش بدهی نه اعتراضی نه حرفی نه استدلال جدیدی

ادم ها استدلال خودشان را دارند حتی اگر استدلال شان این باشد

..

معلم عربی  توی کوپه عینک را به چشم هایش نزدیک کند بعد با سرفه ای گلویش را صاف کند

-ببینید..بذارین من براتون توضیح بدم .. مثلا اگه الان یه روحانی از در کوپه بیاد داخل کوپه ی ما می گیم اون آخونده! یا اگه یه دکتر با لباس سفیدش ببینیم می گیم اون دکتره!

خب.. یه خانم چادری هم ببینیم می گیم اون خانم چادریه!

چادر شخصیت میده به آدم! مثل لباس روحانیه یا دکتره!

معلم عربی عینکش را دوباره به چشمانش نزدیک می کند و نگاهی به همه می کند ببیند توضیحش را همه متوجه شدند؟!

همه ی آدم های توی کوپه ساکت اند

همه ساکت اند و حرفی نمی زنند چون آدم ها استدلال خودشان را دارند

چون گاهی فقط باید گوش بدهی نه اعتراضی نه استدلال جدیدی نه توضیحی

 

چون آدم ها استدلال خودشان را دوست دارند . 

................................................................................................................

پ.ن:  خاطره ی برادرم از سفرش به مشهد به قلم من

 

چیزهای کوچک:

بعضی کابوس ها به مرور زمان میشن رویا!


برچسب‌ها: چادرمشکی, ما آدم ها



و من دختر  ِ در اسارت نبودم
نویسنده: ریحانه - سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
 مادرت از میان خانه ها زنگ خانه ی ما را زد که دنبال دختری بگردد که به قول پسرش چادری ِ  fresh ! ! باشد

 

مادرت زنگ خانه ی ما را زد مهمان خانه ی ما شد فکر کردم دنبال کسی هستید که مثلا روسری های رنگی بپوشد و از این چادرهای کن کن عبایی بپوشد و وقتی می رود بیرون شاید کمی آرایش کند و روسری اش را   مدل جدیدی بپوشد

حتی تر ابروهایش را رنگ کرده باشد!

تو که امدی و حرف زدی فهمیدم معنی چادری fresh ! چیست

فهمیدم دنبال دختری نبودی که سعی می کند کمی بیشتر دنبال دخترانه های روز برود

تو دنبال دختری که چادری باشد و روسری های رنگی بپوشد یا حتی ابروهایش را رنگ کند نبودی

تو می خواستی منجی دختری باشی که آزادش کنی

دنبال کسی می گشتی که از اجبار خانواده رهایش کنی از اجبار چادر پوشیدن!

تو می خواستی منجی باشی و جایش خانه ی ما نبود

تو می خواستی منجی دختری باشی که من نبودم حتی اگر روسری های رنگی  با چادر عبایی کن کن بپوشم ! یا خیلی وقت باشد که خط چشمم را فراموش نمی کنم !

تو می خواستی منجی آزادی باشی و من آزاد بودم

می خواستی از اجبار رهایم کنی و من خودم انتخاب کرده بودم

تو می خواستی منجی باشی و جایش خانه ی ما نبود و من دختر ِ  در اسارت نبودم

..........................................................................................................................

چیزهای کوچک:

وقتی دوست ِ  صمیمی ات ازدواج می کند ! 


برچسب‌ها: چادرمشکی, زندگی من



من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود....
نویسنده: ریحانه - شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲
بروم آزمایشگاه! دفترچه ام را که دکتر ببیند بگوید یک ساعتی باید معطل باشی.

خیلی ناراحت نشوم گوشه ای بشینم کتاب کافه پیانو را از کیفم در بیاورم و شروع کنم به خواندن

و گوشه ی چشمم به آدم ها باشد و رفتارشان

نمی دانم چه سری در ازمایشگاه و درمانگاه ها هست که هروقت می روم مثلا روی یک ردیف خالی می نشینم آقای محترمی ! بیاید و اول بشیند روی دورترین صندلی بعد دایم برای بهانه ای بلند بشود مثلا برود آب بخورد یا از این مجله های زرد روی میز جلویی بردارد و هر بار یک صندلی نزدیک تر بشیند! و وقتی یک صندلی فاصله یمان بشود کیفم را بلند کنم بگذارم روی صندلی کناری!

برگردد نگاهی به صندلی کند اخم کند و انگار که تهمت بی روایی به او زده باشم !

سرم را گرم کتاب خواندن کنم گاه گداری هم بخندم به نوشته های کتاب بعد  نگاه سنگینی را حس کنم سرم را از روی کتاب که بلند می کنم دختربچه است که تا نگاهش می کنم خجالت بکشد بپرد بغل مادری که می توانم حدس بزنم دختر بچه که بزرگ شد حتما شبیه مادرش می شود

حواسم دیگر به کتاب نیست محو پیرمردی بشوم که همسر پیرش را با عصا آورده آزمایشگاه و هی حواسش هست که همسرش کجا بشیند راحت است یا نه کمک می خواهد یا نه! بعد برود یک لیوان آب پرتقال برایش ببرد و به همه تعارف کند و بگوید اگر می خواهند برایشان بیاورد!

و من محو پیرمردی بشم که با تمام وجودش عاشق همسرش هست در سلامت و بیماری!

کمی آن طرف تر پسر بچه ای نشسته که معلوم است صبح به زور بیدارش کردند و دست و صورت نشسته آمده است  آزمایشگاه ، این را پف زیر چشمانش لو می دهد!

5 دقیقه به نوبتم مانده کتاب را می بندم و 55 دقیقه ی قبلی به مراتب سریع تر از این 5 دقیقه ی آخر می گذشت!

نوبتم که شده پسر کوچولوی خوابالو هم وارد اتاق بشود بغض اش را می بینم و لرزیدن لب پایینی اش را! اما حواسش هست که دیگر مرد شده و نباید گریه کند!

حواسم اصلا به مردی که دارد خون می گیرد نیست تا وقتی که از من معذرت خواهی می کند چون مجبور شده به دستم دست بزند

من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود ، حالا می خواهد عکاس باشد یا دکتر  یا راننده ی تاکسی !

آدم هایی که فکر نکنند اجازه دارند بی عذر خواهی دستشان به دست من بخورد

عکاس هم که باشد اگر از روی چادر هم که شده قرار است سر من را صاف کند کلی معذرت خواهی کند

راننده ی تاکسی هم که باشد وقتی باقی پول که یک سکه ی 50 تومانی ست را می خواهد به من بدهد اگر دستش به دست من بخورد عذر خواهی کند

من اصلا می میرم برای آدم هایی که یادشان نرود....

 

.............................................................................................................................

پ.ن : نظرات این پست تایید می شوند ولی پاسخ داده نمی شوند!

 

چیزهای کوچک:

بالاخره یک بار ، برای آخرین بار است!


برچسب‌ها: چادرمشکی, ما آدم ها



مست ِ  بانویی که خودش هست ، همه جا...
نویسنده: ریحانه - چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
"وقتی داشتم روی کاپوچینو ی دخترکی کف می ریختم که رفته بود توی نخ علی که داشت آن گوشه برای خودش نماز می خواند و پاک توی این دنیا نبود و طرف مثل این که برد پیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، داشتم به این فکر می کردم که چه قدر این ناجور بودن های ظاهری و این غیر مترقبه بودن ها قشنگ است.

 

این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی یک کافه ی پر از خرت و پرت های دنیا ی مدرن ، یک جا نماز پرنقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه ی پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می خواند.

یعنی من که می میرم برای این که کسی حالا هرکجا که هست عین خودش باشد وقتی که آنجا نیست . یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی ارزد مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می کنند خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهدیا آن طوری که هست خودش را بروز ندهد."

.

.

اینجای کتاب کافه پیانو که می رسم مکث می کنم! فکر می کنم که واقعا چه قدر قشنگ است که کسی حالا هرکجا که هست عین خودش باشد وقتی که آنجا نیست .

دلم بخواهد که من هم خودم باشم همه جا 

آدم ها و نگاهشان مرا عوض نکنند نترسم که دیگران راجع به من چه قضاوتی می کنند 

شاید هم دلم بخواهد مثل مادرم باشم . مثل او که خودش هست حتی اگر مجبور باشد شب شراب وسط پاساژی در آلمان دنبال شیر خشک بگردد با چادر مشکی اش!

خودش باشد و تمام آن چیزی که اگر آنجا نبود!

اصلا بگذار همه چشم هایشان از حدقه در بیاید که این بانوی سیاه پوش کیست بگذار همه مست ِ  این غیر متقربه بودنش بشوند مست ِ  بانویی که خودش هست ، همه جا...

 

..........................................................................................................................

چیزهای کوچک :

شرابی تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش     مگر یک دم بیاسایم زدنیا و شر و شورش 

(حافظ)

 


برچسب‌ها: چادرمشکی