من خیلی وقته اقلیت ام از همان روزی که وارد دانشگاه شدم و تنها چادری کلاس چهل نفره مان بودم تا امروز که زنگ در این خونه ویلایی ته کوچه را میزنم و وارد شرکتی میشوم که تنها آدم محجبه ی جمع ام !
احساس غربت میکردم، درکه باز میشد وارد یه دنیای دیگه میشدم انگار که مهاجرت کرده باشم ولی کم کم مثل دانشگاه عادت کردم و احساس راحتی بین ادم هایی که سال ها محبور بودند خودشون نباشند ولی الان هستند!
حالا ولی تو این سرزمین ناشناخته ی غربت راحت ترم، توی شرکتی که تنها کسی ام که حجاب دارد، روزه میگیرد و آن گوشه ی خاکی پارکینگ موکت پهن میکند و نماز میخواند!
هرروز وارد سرزمینی بیگانه میشوم که حقیقت اش را سال هاست اجباراً از جامعه حذف کردند و نمیخواهند ببینند...
نمیخواهند ببینند که ادم ها و تفکراتشان متفاوت است ولی میتوانند با هم زندگی کنند به هم احترام بگذارند و عصرها نزدیک افطار به تنها روزه دار شرکت بگویند "مارم دعا کن، برامون از خدا پول بخواه" منم میگم باشه و سر افطار دعا میکنم خدا بهشون پول بیشتر بده خدا دعاهایشان را براورده کند
کم کم غربت عادی میشه و میشه سرزمین من
بودن با ادم هایی که خودشان اند، مجبور نیستند و برای همین مهربون ترند بی کینه ترند و به تو و تفکراتت هم بیشتر احترام میگذارند
من همیشه اقلیت بودم از روزی که انتخاب کردم و وارد این سرزمین "همه محترم اند" هنر شدم !
..................................................................................................................................................................
پ.ن: من سر قول و قرارم هستم اینجا می نویسم از روزمرگی هایم با کمی تاخیر در تاریخ!
مثلا دیگر در این شرکت "همه محترم اند" کار نمی کنم و داستان برای ماه ها قبل است ولی وقت بکنم می گویم چه گذشت در این چند ماهی که نبودم
برچسبها: چادرمشکی, زندگی من