آره! ازدواج کردم! من! اون دختر سرتق! بالاخره ازدواج کردم توی سی سالگی! با چهار بار عاشقی با یک شکست عظیم!
همه ی سال هایی که از ازدواج فرار می کردم و همه ی سالهایی که از قرار ها برمی گشتم خونه و میگفتم سرش بزرگه، دهنش کجه، بی پوله، زیادی پولداره، دستشو بعد غذا لیس زد، رانندگیش بد بود، و هزار و یک عیب دیگه هیچ وقت بهم کمک نمی کرد، نه وقتی حالم از کسی به هم می خورد طرفش می رفتم و نه وقتی عاشق میشدم می تونستم سمت کسی که دوستش دارم برم حتی وقتی طرف مقابل سالها بهم التماس می کرد! عجیب بود! دست به دعا برمیداشتم و از خدا کمک می خواستم! کمک کنه با یکی از همینا که بد غذا می خوره و لباسش کجه و موقع غذا خوردن دهنش صدا میده کنار بیام! ولی نمیشد دلم راضی نمیشد بالاخره از ترس نزدیک شدن به سی سالگی و با چشم های بسته و گوش های ناشنوا و باور کردن اینکه کسی عاشقم شده و شیه فیلماس بالاخره و شبیه چیزیه که همه میگن بله رو گفتم و نامزد کردم و اشتباه بود و کوتاه و مختصر رها شد و مثل ادمی که یک روز از خواب بلند میشه و میبینه دستش قطع شده! زجر کشیدم زجر کشیدم و زجر کشیدم .... بعدش ولی یاد گرفتم شاید یه کمی که چی مهمه چی مهم نیست اینکه موقع غذا خوردن صدا میده دهنش مهم نیست مهم اینه دروغ نگه! اینکه کله اش بزرگه مهم نیست مهم دلیل ازدواجش با توا! اینکه زیادی پولداره یا زیادی فقیر مهم نیست مهم اینه دلش صاف و ساده و پاک باشه مهم اینه
دیر شده بود برای یاد گرفتن ولی مهم ترین چیزی که باید یاد می گرفتم این بود که به جای ترسیدن از چیزی باید خودت رو با اون ترس رو به رو کنی! و ازدواج کردم!
میدونید من به دخترم به پسرم یه چیزی رو حتما یاد میدم که از اشتباه نترسه که اشتباه کنه که تجربه کنه اون قدری که ادم از اشتباه کردن یاد می گیره جور دیگه اموزش نمیبینه
من اجازه میدم بدون عذاب وجدان دخترم و پسرم اشتباه کنن
دختر عزیزم ! پسر عزیزم لطفا اشتباه کنید این یک نصیحت است!
برچسبها: زندگی من