نویسنده: ریحانه - دوشنبه 19 اسفند1392

برای همین فرار کردم

برای همین که هر چند سال یکبار اگر کارگری بیاید خانه مان فرار کردم ! که نباشم که نبینم که دست های مرد جوانی به اندازه ی پدر بزرگ پیرم پینه داشته باشد! 

که کمر زن جوانی به اندازه ی کمر پیرزن ها خمیده باشد...

.

امروز نشسته ام خانه ، صدایش می آید صدای نفس هایش و خاطره هایی که با دقت و آب و تاب برای مادرم تعریف می کند از خرج زندگی و زن جوانش که امروز رفته آرایشگاه و بچه ی پنج ساله اش

از آدم هایی که هر بار دلشان برای او سوخته و خواستند که کمک اش کنند اما فقط خواستند ...

از خانه ها و دیوارهای کثیف ، از توهین بعضی صاحبخانه ها ..

می گوید و صدایش می آید و من نمی توانم فرار کنم که نباشم که نشنوم 

که شرمنده ی زندگی ام نشوم شرمنده ی شکرهایی که نگفتم و دعاهایی که نکردم و کارهای نیکی که نکردم

من شرمنده می شوم سرم درد می گیرد 

هنوز صدای کارگر جوان می آید ،خاطره می گوید گاهی می خندد و گاهی زیر لب خدا  را شکر می کند .... شکر می کند ....

..............................................................................................................

چیزهای کوچک :

من از بازوی خود دارم بسی شکر 

که زور مردم آزاری ندارم ( حافظ )


برچسب‌ها: زندگی من, ما آدم ها