مریم از دانشکده که بیرون آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت ها بود منتظرش مانده بود.رفت آن طرف خیابان و سوار کرسیدای آلبالویی رنگی شد.تنها وقتی ماشین دور شد،امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد و به دیوار سنگی دانشکده تکیه داد اما حس کرد پاهایش سست شده اند.نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه ی نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه می کرد:
تو را برای ابد ترک می کنم،مریم.

نفسش را که با شدت بیرون داد کاغذ توی دستش لرزید.سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند.بعد چشم هاش را بست . آن ها را آنقدر بسته نگه داشت تا پلک ها خیس شدند،تا از گوشه های چشم قطره های اشک تا روی گونه ها سر خوردند.بعد چشم ها را باز کرد و خودکارش را از توی جیب پیراهنش بیرون آورد و باز به کاغذ توی دست هاش،به جنازه ها،خیره شد:

تو را برای ابد ترک می کنم،مریم.

زیر کاغذ و با خط ریزی نوشت:

چه حسن مطلع تلخی برای غم،مریم.

پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آن را آتش زد.به آن طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن طرف خیابان.به آن ها که چیزی می خریدند،چیزی می فروختند،حرفی می زدند یا می خندیدند. نوشت:

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم،مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت بدی را زدی رقم،مریم

باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار دید.انگار از پشت پرده ی نازکی از آب.از روی زمین بلند شد و کنار دیوار سنگی راه افتاد.پیچید و از خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فلزی.خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله اش و او ایستاد.تکیه داد به حصار. باز کاغذ را درآورد.دستش می لرزید و کلمات انگار رعشه گرفته باشند روی کاغذ کج و کوله می شدند:

مرا به حال خود واگذاشتند همه

همه،همه،همه،اما،تو هم؟!تو هم؟!مریم؟!

دقیقه ای جلو صندوق پستی مکث کرد و بعد تکه کاغذی را که مریم جلو دانشکده روی زمین انداخته بود گذاشت توی پاکت نامه ای که نشانی مریم و چند تمبر پشت آن بود.پاکت را انداخت توی صندوق،اما از جاش تکان نخورد.آن قدر به صندوق پست زل زد تا صندوق لیمویی رنگ موج برداشت و تار شد و انگار کسی آن را در هم کوبیده باشد،مچاله شد و عینک هنوزبود،آن جا،روی چشم امیر و انگار که نبود.

مصطفی مستور

 

.....................................................................................................................

پ.ن1: عادت ندارم نوشته های نویسنده های دیگر را نشر بدهم ، این یکی را بر من ببخشید

 


برچسب‌ها: داستانک, عاشقانه نوشتن که جرم نیست